#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_نهم
ازفکراینکه بخوان علی روازم جداکنن داشتم دیونه میشدم
ولی ازطرفی هم رفتارهای مسعودانقدرحق به جانب بودکه جای هیچ حرفی نمیذاشت
خلاصه اون روزباگریه واشک محبوبه ازخدابیخبرعلی روازم گرفت ورفتن
داشتم دق میکردم شایداگردلداریهای مادرم وحمایت پدرم نبودنمیتونستم بااین قضیه کناربیام
اختیارمن افتاده بوددست بزرگترهاوتابع تصمیمات اونابودم ودرعرض یک هفته کارهای طلاق من انجام شدوزودترازآنچه که فکرش رومیکردم پرونده زندگی من بامسعودبسته شد
این وسط فقط ظلم درحق پسرم علی شد
هرچندبعدازطلاق تازه متوجه شدم میتونستم ازمسعودبخاطررابطه نامشروع وزنای محصنه بازن شوهردارشکایت کنم وحضانت پسرم روبگیرم
ولی بخاطرسن کمم وبی سوادی ونداشتن اطلاعات کافی خودم واطرافیانم درزمان طلاق نتونسته بودیم ازاین موضوع استفاده کنیم
بعدازطلاق داییم بامسعودصحبت کرده بودواجازه گرفته بودعلی دوهفته پیش من بمونه
اون زمان برای من هیچی به اندازه علی اهمیت نداشت وهمین که پیشم بودآرومم میکرد
چندوقتی اوضاع به همین روال گذشت که ازگوشه کنارشنیدم نگارازشوهرش جداشده وبه کمک محبوبه بعدازطلاقش به عقدمسعوددرامد
ازاینکه علی قراربودپیش اون زن زندگی کنه حس خوبی نداشتم
ولی دستمم به جای بندنبود
هردفعه که علی روتحویلشون میدادم تادوباره روزملاقات برسه اروم قرارنداشتم وگاهی چند روزی مریض وگاهی عصبی میشدم
خلاصه دیدارهای من باعلی درهفته یک روز بودویکسال به همین روال گذشت
تواین مدت بحث ازدواج برادرم توخونه زیادپیش میومد
تااینکه یه روز پدرم بی مقدمه گفت کارهاتون روانجام بدیدفرداقراره بریم روستا
من ومادرم که ازتصمیم ناگهانیه پدرم تعجب کرده بودیم
گفتیم چیزی شده؟
پدرم خندیدگفت خبرهای خوبی درراه ومیخوام برای حمیدبرم خواستگاریه دختربرادرم
باشنیدن این حرف مامانم که کلاازجاریش دلخوشی نداشت انگاریه پارچ اب جوش ریخته باشن روش
یدفعه شروع کردبه جیغ دادکردن که من میخوام برای پسرم ازشهرزن بگیرم ودنبال یه دخترتحصیل کرده ام نمیرم دخترترشیده اون روبگیرم
ولی باتمام مخالفتهای مادرم گوش پدرم به اینجورحرفهابدهکارنبود
میگفت توازاولم اززنداداش من خوشت نمیومدواون دیگه مشکل خودته
فرداصبح که شدپدرم همراه برادرم راهیه روستاشدن وهرکاری کردمادرم همراهش نرفت
منم کنارمادرم موندم وبخاطردیدن علی همراهشون نرفتم
ازرفتن پدروبرادرم سه روزگذشته بودکه پدرم برای مادرم پیغام فرستادکه تافردابیاروستاوگرنه نامزدیه پسرت روازدست میدی
مادرم بنده خداازطرف پدرم توعمل انجام شده قرارگرفته بود
ونرفتنش باعث حرف حدیث زیادی برای خودش وبرادرم میشد.مادرم بعدازپیغام پدرم برای حفظ ابروهم شده چاره ای جزرفتن نداشت
به من گفت طوبی کارهاتوبکن فردابریم روستا
میدونستم ازروستابخاطره سختیهای که کشیده دلخوشی نداره مخصوصابعدازمرگ خواهرم دیگه دوستنداشت به اونجابرگرده
مادرم بااکراه چندتیکه لباس جمع کردتوچمدون گذاشت وصبح زودبابچه هاراه افتادیم
تواتوبوس کنارمادرم بودم حس فضولیم گل کردازمادرم پرسیدم مشکلت بازن عموچیه چراازش خوشت نمیاد
باسوالم مامانم یه نگاهی به من کردبعدروش روبرگردون سمت شیشه وبیرون رونگاه کرد
گفت اگربخوام برات تعریف کنم که زن عموت باماچه رفتارهای داشته خودش یه کتاب میشه
ولی شایدبدترین ضرری که زن عموت به پدرت زدزمانی بودکه همراه عموت برای کارمیرن باکو
واون زمان پولی روکه داشته پیش زن عموت به امانت میذاره
وقتی برمیگرده ازش امانتش رومیخواد
وزن عموتم مقداری پول پوسیده وپاره که اصلابه دردنمیخوردونصف اون پولی هم که بهش داده بودنمیشد براش میاره ومیگه پولهات همینهاست! پدرت برای اینکه بخاطراون زندگی برادرش ازهم نپاشه سکوت میکنه وحرفی نمیزنه وخودش همیشه میگه اگراون پس اندازم روبهم پس میداداوضاع زندگیم خیلی بهترازالان بودوکلی توزندگی جلومیفتادم
باحرف مادرم کلادیدم نسبت به زن عموم عوض شد
وقتی رسیدیم برادرم وپدرم خونه عموم بودن وماهم رفتیم اونجا
دخترعموم یه دخترلاغروقدبلندبودکه برعکس زن عموم خیلی کم حرف ساکت بود
میدونستم برادرم حمیدبخاطراحترام حرف پدرم مخالفتی نکرده وراضی به این ازدواج شده
همون شب توجمع خانوادگی خودمون لیلاوحمیدنامزدکردن وقرارشداخرهفته عقدکنن فردای نامزدی مادرم خونه زن عموم نموندورفتیم خونه دایی احدم
ولی رویاخواهرکوچیکم به اصرارزن عموم موندپیشش
بااینکه رویابچه بودوکلا۹سال سن داشت
ولی زن عموم همش میگفت توبایدعروس من بشی! انگارتوقع داشت یه دخترداده یه دخترازمابگیره وهردفعه این حرف روتکرارمیکردمامانم عصبی میشد
میگفت محاله بذارم این وصلت سربگیره
کم بدبختی نکشیدم یکی ازدخترام که جوان مرگ شد
این یکی هم طلاق گرفته ودورازجیگرگوششه
دیگه نمیذارم رویاسیاه بخت بشه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii