#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_پانزدهم
خودمون با۴تابچه تویه اتاق ۱۲متری زندگی میکردیم وتواین شرایط بعدازگذشت یکسال بازمن برای بارچهارم باردارشدم وایندفعه ام بچه ام دخترشدوهمه فامیل مسخره ام میکردن سرکوفت میزدن که دخترزایی وتیکه هاشون خیلی اذیتم میکردبااین حال حامدعاشق بچه هابودوهمشون روخیلی دوستداشت ولی حرف حدیث مردم تمومی نداشت واون زمان اگرپدری پسرنداشت میگفتن اجاقش کوره و پشت نداره.همون سالهابودکه کم بیش برای سمانه که حالابزرگ شده بودخواستگارمیومد
ولی حامدخیلی سختگیربود
ازهمه یه ایرادی میگرفت ردشون میکردمنم هیچ وقت دخالتی نمیکردم میذاشتم خودش تصمیم بگیره
تااینکه متوجه نگاهای پسرهمسایه به سمانه میشدم اول حس خوبی به این رفتارهاونگاهانداشتم وسعی میکردم زیادباسمانه رودررونشه
ولی بعدازمدتی متوجه شدم عاشق سمانه شده ومادرش روبرای خواستگاری فرستاد
حامدبازطبق معمول مخالفت میکردولی اصراروپافشاریه حسین باعث شدکه حامدکوتاه بیادوسمانه،حسین تویه مجلس خانوادگی نامزدبشن حامداصلاروی خوش به دامادنشون نمیدادویه جوری رفتارمیکردکه شایدهرکس دیگه ای جای حسین بودهمون دوران نامزدی پاپس میکشیدمیرفت
ولی ازاونجای که حسین واقعاسمانه رومیخواست رفتارهای حامدروتحمل میکردوبلاخره بعدازگذشت چندماه باهم عقدکردن
وحسین رسمادامادخانواده شد
من خودم چهارتادخترداشتم واگرسمانه روبیشترازدخترهای خودم دوستنداشتم خدامیدونه که کمترازدخترهای خودمم دوستش نداشتم وهمجوره هواش روداشتم
ونمیذاشتم کمبودی رواحساس کنه
حتی ازگوشه کناروتوحرف همسایه هامیشنیدم که میگفتن سمانه مادرنداره بعیدمیدونم بااین شرایط مالی بتونن جهیزیه ای براش تهیه کنن
ولی من باهرزحمت وسختی که بودطی چندماه تونستم براش یه جهیزیه ابرومندتهیه کنم
گاهی حتی خودحامدغرمیزدکه زیادبراش نخر
همه روکه نبایدمابخریم خودشونم بایدتلاش کنن
ولی من نمیخواستم ازخونه پدرش دست خالی بره وپیش خانواده شوهرش کم بیاره وکمبودی احساس کنه همه چی براش خریدم
یادمه روزی که جهیزیه سمانه روبردن همه همسایه هاانگشت به دهن مونده بودن
باورشون نمیشدمن همچین جهیزیه ای روبراش تهیه کرده باشم
خلاصه سمانه عروسی کردورفت سرخونه زندگیش ولی بعدازعروسی خودش رونشون دادوکامل بامارابطه اش روقطع کرد
حامدمیگفت حسین شوهرش نمیذاره
ولی من خوب میدونستم سمانه باتمام محبتی که من بهش میکردم بازم به چشم زن بابابه من نگاه میکردوازمن خوشش نمیومد
شایداین چندسالم منتظرهمچین فرصتی بودکه من وخواهراش رواززندگیش خط بزنه
چندماه بعدازعروسیه سمانه من بازم باردارشدم به امیدآوردن یه پسر
ولی ازاونجایی که تاخدانخوادهیچ اتفاقی توزندگیت رخ نمیده بچه پنجم منم بازدخترشد
دخترپنجمم یکسال خورده ایش بودکه من بازباردارشدم🙈ماههای اول بارداریم بودم که پدرم مریض شد
تقریباچندماهی ازبیماریش گذشت که یه شب پسرداییم امددنبالم وگفت عمه گفته زودبری خونشون
باترس گفتم چی شده.. گفت حال بابات خوب نیست
نفهمیدم چه جوری بچه هارواماده کردم راهیه خونه پدرم شدم دست وپام میلرزید
وقتی رسیدم پدرم سرسجاده نمازنشسته بود داشت نمازمیخوند یه نفس راحت کشیدم به مادرم گفتم بابام که حالش خوبه چرااینجوری خبرفرستادی نصف عمرشدم مامانم به شوخی گفت بابات که نمرده نترس اون فقط میخوادشماروببینه
پدرم که حرفهای من ومادرم روشنیده بودبعدازتموم شدن نمازش گفت من بیخودبچه هاروجمع نکردم من یه امشب مهمون شماهستم وفردایی برای من وجود نداره توام زیادبه این دنیادلخوش نکن زن شایدچهلم من نشده توام امدی پیشم
من که ازحرفهای پدرم حسابی کفری شده بودم گفتم این حرفهاچیه بابامیزنی
انشالله هردوتاتون سلامت باشیدوسایتون روسرماوبچه هاباشه
بابام گفت مرگ حقه دخترم وراه گریزی ازش نیست توام من روحلال کن.اون شب هیچ کدوم ازحرفهای پدرم روجدی نگرفتم وگفتم یه چیزی برای خودش میگه
بابام اون شب ازداییم خواست موقع خواب بالاسرش چندسوره قران بخونه تاخوابش ببره
اون شب بعدازشام همگی خوابیدیم وداییم بالاسربابام قران خوند
نزدیک صبح بودکه صدای گریه داییم ومادرم به گوشم رسید
وقتی بیدارشدم دیدم یه ملافه ی سفیدروی پدرم کشیدن وبابام درارامش کامل برای همیشه خوابیده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii