.
#روایت_اربعین
"تفاوت"
✍زهرا نجاتی
این قدر بین راه خوراکی خوردهایم که هنوز نتوانستیم از محدودهی شهر نجف خارج شویم! به لطف دو دختر نوجوان و جوان کاروان هشت نفرهمان، هر چنددقیقه سرشماری میشویم و با لبخندی مثل پیادهرویشان، پر از متانت و وقار، با هزار و یک زبان و متلک، دعوتشان میکنم به تندتر راه رفتن اما به برکت سفره پر خیر اباعبدلله علیهالسلام، خیلی زود همه چیز زیرسایهی مهر موکبدارها فراموش میشود و خوراکی و ساندویچهای مختلف و عطر و بویشان، راه فکر کردن به وجود یا عدم وجود اشتها و سرشماری و قول و قرار را بر همهمان میبندد.
تقریبا هر ده دقیقه یکبار اول کاروان میایستم و به خیال خودم، باهیبت مادرانه حکم میکنم که:_یکم تندتر بریم. هربار که نباید خوراکیها رو بگیرید! اما خودم هم میدانم مقاومت دشوار است نه فقط در مقابل عطشی که هربار با شربت و آبی خنک، فرو مینشیند بلکه در مقابل نگاه پرالتماس و صدای لغزان بچهها و مردها و حتی چند سرنشین ماشین ِبه قول بچهها آستین بلندی که از گرمای صمونهایشان مشخص است تا همین الان داشتند ساندویچ ها را آماده میکردند و حالا باشوقی آنها را به مسیر رساندهاند. این بار اما در مقابل سوال سید که میپرسد:_بریم یا بمونیم، میگویم:- سیدجان کمی راه بریم. اینجور که به جایی نمیرسیم.
هنوز چند دقیقه از پا محکم کردنمان، در مسیر نگذشته که با دیدن موزهایی که پسرک یا به قول عربها، ولد دارد پرت میکند، کمی پاها شل میشود، مقاومت سخت است اما ممکن. به خودمان که میاییم سید و محمد با سه موز درشت برگشتهاند، هنوز "میم" فرمان "بریم" روی لبمان نشسته، که مرد متوسطالقامهای باریش جوگندمی، سید را به حرف میگیرد. من اما پایم محکم است و منتظر به دستور روی زبان مانده حرکت، که سید دوباره میپرسد:_چه کار کنیم با حاج آقا بریم؟
سلولهای مغزم دنبال بهانه، قلقلک میشوند، میگویم:- بگو وضوخونه و دستشویی برای بچهها هست؟
مرد میگوید: "امکانات کامل، منزل"
مقاومت خیلی سختتر از قبل میشود. لبخند، روی صورت همه به خصوص زائراولیمان که از همه خستهتر است، مینشیند. این است که راهی میشویم. ماشین شاسیبلند است و همین باعث میشود چشمها بازتر شود. در فکرم خانهای بزرگ تجسم میکنم با نمایی از سنگ، پر از سرامیکهای سفید و بزرگ. تا درخانه هم، خیالات رهایم نمیکند.
اما واردخانه که میشویم، اول کوچکیاش چشممان را میگیرد. مدتی بعد مرد، به دو پسرش به اتاق میآید و بالهجه به زور فارسی شده، میگوید:_خانم. خانم. بفرما زنانه. از خدا خواسته، وارد اتاق میشوم. یک نشیمن حدودا بیست متری است. با یک مبل نسبتا قدیم ده نفره کنجش. یک تلویزیون چهل و دو اینچی. کادوهای قدیمی که تا یک متری دیوار کشیده شده و بعضی جاهاش، پاره شده. گچ بعضی قسمت دیوارها ریخته و از قالی، خبری نیست. گویی تنها فرش خانه همان حصیری است که الان در اتاق کناری پهن است! یک "فنکولرکوچک" از آنها که در ایران در هر بقالی هم هست،با یک دستگاه آبسرد کن، و یک مرغ مینا و یک بلبل دو طرف اتاق، مجموع وسایل داخل حال هستند.
در اتاق کناری بدون فرش، سرویس خوابی هست و در آشپزخانه، یک یخچال صندوقی، یک یخچال فریزر کوچک نسبتا قدیمی و ظرفشویی و پاسماوری و سماور و کمی ظرف. از کابینت "امدیاف" و "هایگلس" خبری نیست. در واقع از هیچ تجملی خبری نیست انگار، قانون خانه، ضرورت باشد. مادر خانواده، به زیارت اربعین رفته و سه فرزندش در کنار شوهرش از زائرين پذیرایی میکنند. به محض ورود بچهها رفیق میشوند و بساط تبلت، تب رفاقتشان را گرم میکند. بچهها زبان عربی بلد نیستند با همان "اِشوِیّه" عربی که میدانم و "شِسمِچ" و "چَم سِِنچ"، اسم و سنشان دستمان میآید و میفهمیم اسم دختربزرگ " تقاه فاطمه" است یعنی فاطمه با تقوا و دختردیگر هم نام دختربزرگمان است.
با خودم فکر میکنم اگرجای زن خانه بودم، یحتمل خرید چند فرش، یک موکت لااقل برای آشپزخانه، یکی را شرط منزل زوار کردن منزلم میکردم. شم کاراگاهیم، باعث میشود با همان عربی نیمه، بپرسم:_فی کُل سِنه، هذه بیتُکم؟ و علاوه بر «ای» شنیدن میفهمم، هر شش ساعت برق هست و برای چهار ساعت قطع میشود و این روند هرروز و کل سال ادامه دارد و من دوباره به راحتی خودمان و بعضی تفاوتهای میان زنان عراقی و ایرانی فکر میکنم.
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI