.
#روایت_اربعین ۱
مهمترین تصمیم
✍ راضیه کاظمی زاده
از روزی که تصمیم به رفتن من شد و تا زمان حرکت، تنها چند روز طول کشید و من در این چند روز مدام قرار سفر را کنسل میکردم و دنبال هر بهانهای بودم تا به این سفر معنوی و پر از شور و هیجان نروم و تنها دلیلم دلتنگی جدایی از دخترهایم بود! دلتنگی از دو فرشته کوچولو که یکی از بهترین هدیههای خداوند به من بوده و هست.
لحظهای خودم را جای حضرت رباب تصور کردم، او چگونه توانسته بود از بچهی شش ماههاش دل بکند و او را در راه ولایت قربانی کند، دلم لرزید و از خودم خجالت کشیدم! ما چگونه میخواهیم فرزندانمان را فدای حسین علیه السلام کنیم ؟! و چگونه چنین ادعایی داریم که اولاد و پدر و مادرم به فدایت؟! این چه فدایی بود که حالا نمیتوانم دل از دخترانم بکنم آن هم با آن همه تدابیری که برای راحتیشان اندیشیده بودم، از خوراکی گرفته تا پارک رفتن و بازی کردن! به همسایهها هم سپرده بودم هوای آنها را داشته باشند، آن وقت چگونه زینب کبری سلام الله علیها دل از جگر گوشههایش کَند؟ مگر فرزندان من عزیزتر از آنها بودند!؟ چگونه اباعبدالله الحسین علیه السلام دل از دختران و پسرانش کند و آنها را تقدیم خدا نمود؟! آنهمه از عمق وجود و از ته قلب، مگر دختران من عزیزتر از آنها بودند؟! نه هرگز عزیزتر نبودند! ولی دلکندن سخت بود به قدری که هرشب خواب از سرم میبرد و ساعتها برای دلتنگیها، پیشاپیش اشک میریختم! اینجا بود که فهمیدم اینبار باید محبت فرزندانم را فدا کنم و از آنها بگذرم تا بتوانم به قله برسم! من در این راه فداییهای زیادی داده بودم که واقعا ارزشش را داشت و بالاخره با کمک همسرم توانستم بر حس مادریام غلبه کنم و دل از دو فرشتهی زمینیام بکنم و فرزندانم را به حضرت رقیه سلام الله علیها بسپارم و راهی سفر عشق شوم.
در راه برای خداحافظی با چند تن از اعضای خانواده تماس گرفته شد و طلب حلالیت نمودیم؛ مثل همیشه از همان ابتدا همه احوال پرس دخترهایم شدند و گفتند چگونه میتوانی آنها را بگذاری و بروی و شاید هم در خیالشان مُهر بیمهری برایم میزدند! اما آنها نمیدانستند من چگونه با این درد و درگیری با نفس، دست و پنجه نرم کردم؟! نمیدانستند که چقدر آزمایش شدن توسط اولاد سخت است! و به آنها نگفتم من آنها را به حضرت رقیه سلام الله علیها سپردهام و یقین دارم او خودش مواظب آنهاست.
همه وقتی به سفر میروند آنها را با سلام و صلوات بدرقه میکنند و برایشان آرزوی سلامتی دارند اما برای من چیز دیگری رقم خورده بود! انگار باز هم باید در راه آزموده میشدم تا با دلی شکسته وارد این راه شوم! شده بودم مانند انگشتری که باید نگینش را صیقل دهند! هر روز مقداری از آن را میتراشند، فقط از ارباب بیکفنم میخواستم که مرا صبر دهد و رو سفید از این مراحل عبور کنم! اربابم تا اینجای سفر برایم سنگ تمام گذاشته بود، مطمئنم ما بقی راه را نیز برایم سنگ تمام خواهد گذاشت!
ما باید برای ظهور آماده شویم و این آمادگی، هزینه دارد و یقینا این راهها ابتداییترین و آسانترین راه برای آمادگی ظهور است! به امید اینکه روزی برای دیدن مولایمان راهی سفر عشق شویم و با مولایمان در اربعین حسینی هم قدم باشیم!
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
#روایت_اربعین
دکتر بیبی شریفه
✍نجمه صالحی
وصف حال بیبی شریفه و معجزاتش را شنیده بودیم، دیوار پوش سرتاسر مسیر منتهی به حرم، بنرهایی با محتوای تشکر از شفای بیماران(به زبان عربی) بود. همسفران از آغاز سفر، دوست داشتند به زیارت بانو بروند و توفیق حاصل شد.
او به همراه عموی گرامیاش امام حسین علیهالسلام از مدینه خارج و پس از واقعه عاشوراء با کاروان اسراء همراه شد. به علت ضرب و شتم و جسارت اعداء لعنةالله علیهم اجمعین، در مدتی کوتاه دچار ضعف و بیماری شدید شد و در ۲۰ محرمالاحرام سال ۶۱ در نوجوانی (حدود یازده تا سیزده سال) درحله، به دست امام سجاد علیهالسلام و حضرت زینب کبری سلامالله علیها به خاک سپرده شد.
به تدریج مردم با محل دفن آن مخدره آشنا شدند، و با گرفتن حاجات خود از او، ایشان را با القابی مانند: بابالحوائج، اممحمد، امهادی، #طبیبه و مسیح یاد کردند. عربهای عراق او را "دکتر" صدا میزنند!
به محض ورود به صحن، دوست همراهمان بستنی که نذر سلامتی مادرش کرده بود، پخش کرد و در گرمای ظهر تابستانی، وجودمان خنک شد. ایرانیها کمتر با این مکان آشنا هستند، به خلاف سایر اماکن زیارتی در این روزها، ایرانی کمتری مشاهده شد...
السلام علیک ایتها العلویة الهاشمیة السلام علیک یا صاحب الحمیة السلام علیک یا طبیبة المعلولین السلام علیک یا شریفه بنت الامام الحسن علیهما السلام
#اربعین_حماسه_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
#روایت_اربعین
"تفاوت"
✍زهرا نجاتی
این قدر بین راه خوراکی خوردهایم که هنوز نتوانستیم از محدودهی شهر نجف خارج شویم! به لطف دو دختر نوجوان و جوان کاروان هشت نفرهمان، هر چنددقیقه سرشماری میشویم و با لبخندی مثل پیادهرویشان، پر از متانت و وقار، با هزار و یک زبان و متلک، دعوتشان میکنم به تندتر راه رفتن اما به برکت سفره پر خیر اباعبدلله علیهالسلام، خیلی زود همه چیز زیرسایهی مهر موکبدارها فراموش میشود و خوراکی و ساندویچهای مختلف و عطر و بویشان، راه فکر کردن به وجود یا عدم وجود اشتها و سرشماری و قول و قرار را بر همهمان میبندد.
تقریبا هر ده دقیقه یکبار اول کاروان میایستم و به خیال خودم، باهیبت مادرانه حکم میکنم که:_یکم تندتر بریم. هربار که نباید خوراکیها رو بگیرید! اما خودم هم میدانم مقاومت دشوار است نه فقط در مقابل عطشی که هربار با شربت و آبی خنک، فرو مینشیند بلکه در مقابل نگاه پرالتماس و صدای لغزان بچهها و مردها و حتی چند سرنشین ماشین ِبه قول بچهها آستین بلندی که از گرمای صمونهایشان مشخص است تا همین الان داشتند ساندویچ ها را آماده میکردند و حالا باشوقی آنها را به مسیر رساندهاند. این بار اما در مقابل سوال سید که میپرسد:_بریم یا بمونیم، میگویم:- سیدجان کمی راه بریم. اینجور که به جایی نمیرسیم.
هنوز چند دقیقه از پا محکم کردنمان، در مسیر نگذشته که با دیدن موزهایی که پسرک یا به قول عربها، ولد دارد پرت میکند، کمی پاها شل میشود، مقاومت سخت است اما ممکن. به خودمان که میاییم سید و محمد با سه موز درشت برگشتهاند، هنوز "میم" فرمان "بریم" روی لبمان نشسته، که مرد متوسطالقامهای باریش جوگندمی، سید را به حرف میگیرد. من اما پایم محکم است و منتظر به دستور روی زبان مانده حرکت، که سید دوباره میپرسد:_چه کار کنیم با حاج آقا بریم؟
سلولهای مغزم دنبال بهانه، قلقلک میشوند، میگویم:- بگو وضوخونه و دستشویی برای بچهها هست؟
مرد میگوید: "امکانات کامل، منزل"
مقاومت خیلی سختتر از قبل میشود. لبخند، روی صورت همه به خصوص زائراولیمان که از همه خستهتر است، مینشیند. این است که راهی میشویم. ماشین شاسیبلند است و همین باعث میشود چشمها بازتر شود. در فکرم خانهای بزرگ تجسم میکنم با نمایی از سنگ، پر از سرامیکهای سفید و بزرگ. تا درخانه هم، خیالات رهایم نمیکند.
اما واردخانه که میشویم، اول کوچکیاش چشممان را میگیرد. مدتی بعد مرد، به دو پسرش به اتاق میآید و بالهجه به زور فارسی شده، میگوید:_خانم. خانم. بفرما زنانه. از خدا خواسته، وارد اتاق میشوم. یک نشیمن حدودا بیست متری است. با یک مبل نسبتا قدیم ده نفره کنجش. یک تلویزیون چهل و دو اینچی. کادوهای قدیمی که تا یک متری دیوار کشیده شده و بعضی جاهاش، پاره شده. گچ بعضی قسمت دیوارها ریخته و از قالی، خبری نیست. گویی تنها فرش خانه همان حصیری است که الان در اتاق کناری پهن است! یک "فنکولرکوچک" از آنها که در ایران در هر بقالی هم هست،با یک دستگاه آبسرد کن، و یک مرغ مینا و یک بلبل دو طرف اتاق، مجموع وسایل داخل حال هستند.
در اتاق کناری بدون فرش، سرویس خوابی هست و در آشپزخانه، یک یخچال صندوقی، یک یخچال فریزر کوچک نسبتا قدیمی و ظرفشویی و پاسماوری و سماور و کمی ظرف. از کابینت "امدیاف" و "هایگلس" خبری نیست. در واقع از هیچ تجملی خبری نیست انگار، قانون خانه، ضرورت باشد. مادر خانواده، به زیارت اربعین رفته و سه فرزندش در کنار شوهرش از زائرين پذیرایی میکنند. به محض ورود بچهها رفیق میشوند و بساط تبلت، تب رفاقتشان را گرم میکند. بچهها زبان عربی بلد نیستند با همان "اِشوِیّه" عربی که میدانم و "شِسمِچ" و "چَم سِِنچ"، اسم و سنشان دستمان میآید و میفهمیم اسم دختربزرگ " تقاه فاطمه" است یعنی فاطمه با تقوا و دختردیگر هم نام دختربزرگمان است.
با خودم فکر میکنم اگرجای زن خانه بودم، یحتمل خرید چند فرش، یک موکت لااقل برای آشپزخانه، یکی را شرط منزل زوار کردن منزلم میکردم. شم کاراگاهیم، باعث میشود با همان عربی نیمه، بپرسم:_فی کُل سِنه، هذه بیتُکم؟ و علاوه بر «ای» شنیدن میفهمم، هر شش ساعت برق هست و برای چهار ساعت قطع میشود و این روند هرروز و کل سال ادامه دارد و من دوباره به راحتی خودمان و بعضی تفاوتهای میان زنان عراقی و ایرانی فکر میکنم.
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
#روایت_اربعین
وادی السلام
✍زهرا مهرجویی
از او سوال کردم مادرت را در کجا به خاک سپردید؛ نجف یا حله ؟ و او بدون هیچ درنگی پاسخ داد:وادی السلام !!
مکان عجیبی است این وادی السلام، قبرستانی به قدمت تاریخ بشریت؛ شخصیتهای تاریخی از پیامبران الهی از جمله هود و صالح و علمای برجستهای چون قاضی و قاضی زادهها ، حکیم و حکیمزادهها و صدر و صدر زادهها در آن دفن شدهاند .
اما از آن عجیبتر توجه خاص مردم عراق به دفن امواتشان در این قبرستان است. طوریکه دوستم که به تازگی مادرش را از دست داده و ما برای عرض تسلیت به خانهشان در حله رفتیم از سوال نابه جای من متعجب شد!
برای عراقیها مهم نیست از کدام استان باشند یا متعلق به چه خاندانی، ثروتمند باشند یا فقیر؛ مهم این است که مردگانی که برایشان ارج و قرب خاصی دارند و یا به عبارتی بزرگ خاندان محسوب میشوند حتما باید در وادی السلام و در جوار امیر المومنین علیه السلام به آرامش ابدی برسند !!
دقیقا نمیدانم اهمیت این قبرستان برای عراقی ها از کجا نشات می گیرد؟ از روایاتی که اشاره به نجات یافتن مردگان دفن شده در وادی السلام از عذاب الهی و یا امان یافتن مردگان در جوار امام علی علیهالسلام ؟؟ (۱)
شاید یکی از دلایل ناشناخته بودن این قبرستان برای من، داستانهای ترسناکی باشد که از این قبرستان شنیدهام اما دیشب وقتی ناخواسته مجبور به عبور از این قبرستان تاریک وخلوت شدم ، احساس آرامش عجیبی داشتم . کسی چه میداند شاید خدا خواست و روزی من هم در این قبرستان آرام گرفتم.
(۱) امیر المؤمنین علیهالسلام میفرماید: «... مَا مِنْ مُؤْمِنٍ یمُوتُ فِی بُقْعَةٍ مِنْ بِقَاعِ الْأَرْضِ إِلَّا قِیلَ لِرُوحِهِ الْحَقِی بِوَادِی السَّلَامِ وَ إِنَّهَا لَبُقْعَةٌ مِنْ جَنَّةِ عَدْنٍ؛ الکافی ، ج۳ ص۲۴۳
#جهاد_تبیین
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI