کلاس دوم دبستان بودم و خانم معلمی داشتیم که خیلی به من علاقه و لطف داشت. و طبیعتا منم دوستش داشتم. و این شرایط در اون سالها خیلی کم پیش میومد!
یه روز دفتر دیکته بچه ها رو تصحیح میکرد که رسید به من. دفترمو نگاه نکرده پس داد و گفت تو که غلط نداری بگیر برو! منم از اون روز به بعد خودم بعضی کلمهها رو عمدا غلط مینوشتم و خودم هم زیرش خط میکشیدم!
یه روز بعد از تعطیلی مدرسه جلوی در مدرسه سوار تویوتا کورونای آبی رنگش اومد کنارم و صدا زد بیا سوار شو... منم جلوی بچه ها با تفاخر سوار ماشینش شدم. تا سوار شدم چشمم به جاسیگاری ماشینش افتاد که پر از فیلتر سیگار بود. پرسیدم: شما سیگار میکشید؟ لحظهای کوتاه چشماش بیحرکت موند و سریع گفت نه بابا... ماشین بابامه... بابام سیگار میکشه.
منم یکی از فیلتر سیگارها رو برداشتم و گفتم باباتون ماتیک میزنه؟! (اون موقعها به رژ لب میگفتیم ماتیک!)... بدون این که نگام کنه گفت: گفتی خونتون کدوم خیابونه؟!
مدتها بعد از مادرم شنیدم که مادرمو کشیده کنار و پرسیده شما موقعی که علی رو باردار بودین چی میخوردین؟!
#تصویرسازی#تصویرگری#نوستالژی#خاطره#خاطرات#خاطره_بازی#دوران_کودکی#کودکی#حال_خوب#بازی#تفریح#معلم#مدرسه#سیگار#ماشین#دبستان#دل_خوش#دهه_شصت#یادش_بخیر#قدیم#قدیما#علی_میری#alimiriart#alimiri#digitalart@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6