، در عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14 کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد، نیم ساعتی ماند و کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا به داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بی‌تاب بود، مدام قدم زد.😭😭 🍃🌷🍃 با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل صبح به رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز داریم شما را به من برسان.😭 🍃🌷🍃 اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوس‎ها همه حاضر و آماده بودند و خانواده‌ها با عزیزانشان می‎کردند.😭 🍃🌷🍃 او هم با و شلوار و خیلی آمد، را از من گرفت و کرد، من فقط نگاهش می‌کردم و اشک‌‎هایم می‌آمد.😭😭😭 🍃🌷🍃 چیزی نمی‌توانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی بود طوری که تا به حال او را به این بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا می‌خواست بگوید چرا اینطوری می‌کنی.😭 🍃🌷🍃