🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ حیاط مسجد کمی شلوغ بود سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست با یه یاالله گفتن داخل شدم ولی حاجی نبود خواستم برگردم که صدای دایی امد _سلام باید باهم صحبت کنیم لحن خشک و جدیش من رو سر جای خودم میخکوب کرد و آروم گفتم: _سلام بفرمایید اشاره کرد که بنشینم و من نشستم نزدیکم نشست و گفت: _سوجان تمام حرفهایی که بهش گفته بودی رو بهمون گفت. سپردم به بچه ها تحقیق کنن که چند درصد حرفات درسته ولی الان میخواهی چکار کنی؟ مجبور بودم به خودم کمک کنم تا از این اوضاع خلاص بشم پس شروع کردم... _من به دختر حاجی گفتم با تهدید اونا تا اینجا پیش رفتم. من کمک خواستم تا دیگه خانوادم مورد خطر نباشن . الان من باید از شما بپرسم چکار باید بکنم .‌ من نمیخوام بگم خیلی آدم خوبی هستم ولی آدمکش نیستم _آدمکش؟ _بله ؛ من ماموریت داشتم بعد از بدست اوردن اطلاعات و اون کیف که همراهتون بود شما رو بکشم! اما من رو میدونم. من اهل کشتن یه انسان نبودم و نیستم....الان هم فقط از شما کمک میخوام که از دست اون عوضی‌ها خلاص بشم +جالب شد سوجان این رو نگفته بود. _من بهشون نگفتم ماموریت من چی بوده ولی به شما میگم که بدونید.... بدونید من با پا پیش گذاشتم و من با اونا فرق داره منم یه هستم و در هیچکدوم از این اتفاق ها نقشی نداشتم . دایی سری به نشانه ی تایید تکان داد. +ادامه بده!!! به کارت ادامه بده نگذار شک کنند. من کارهایی که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم فقط مراقب باش بهت شک نکنن که هم جون خودت هم بقیه به خطر می‌افته... تو کمک کن تا سردسته‌ی این باند رو بگیریم من کمکت میکنم. _باشه +پس فردا شب بیایید خواستگاری بگذار همه چیز جوری پیش بره که اونا میخوان. الان دو ساعتی هست روی نیمکت یه پارک نشستم و فکر میکنم به آینده ای نامعلوم ؛ به فردایی که نمیدونم قرار هست چی پیش بیاد بادی که با موهام بازی میکنه سردی هوا رو نشونم میده گوشی رو برمیدارم و برای نازنین تایپ میکنم 📲_سلام... فرداشب نقش خواهر شوهر رو خوب بازی کن خودمم به پیامکی که فرستادم پوزخندی زدم و بلند شدم راهی خونه ... هنوز خوابم ولی این زنگ خونه دست بردار نیست تمام دیشب رو با بی‌خوابی گذروندم و نزدیکای صبح ؛ چشمم گرم شده بود وحالا این مزاحم کی میتونست باشه به جز نازنین... _از صبح پاشدی امدی اینجا چه کار؟ شب قرار هست بریم نه الان! 🔥_پاشو بابا... باید کلی خرید کنیم! فکر کردی با این سر و وضع قرار هست بری؟ کلافه گفتم _برو هرچی خواستی بخر من قبول دارم فقط بگذار بخوابم!!! نازنین با خنده‌ی مسخره‌ای که متنفر بودم ازش رو به من گفت: _درد عاشقیه دیگه بی‌خوابی زده بود به سرت که نخوابیدی؟ اشکال نداره ان شاالله به وصال میرسه این عاشقی یعنی من خودم تا دست تو رو سوجان رو تو دست هم نگذارم کوتاه نمیام محمد بپوش بریم باید یه انگشتر هم بخریم _انگشتر برای چی؟؟؟ _برای سوجان! باید امشب تو دستش یه نشون بگذاریم اصلا چطوره به حاجی بگیم یه خطبه بخونه که راحت باشی ؟ فکر بدی نیست هر چی زودتر بهشون نزدیک بشی زودتر کارمون تموم میشه! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄