•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهوچهارم
گرمای اتاق دیوانه کننده بود ولی به خاطر شرایط و حضور آقا غلام نمی شد از اتاق بیرون بروم
لباس هایم را خیس کردم و با چارقدم خودم را باد می زدم.
کمی کتاب های احمد را خواندم و بعد دراز کشیدم تا بخوابم به این امید که در خواب گرما را کمتر احساس کنم.
کف پاهایم از شدت گرمایی که از درون حس می کردم می،سوخت.
پاهایم را به دبه آب چسباندم و چشم بستم.
چند باری احمد به اتاق آمد ولی از گرما آن قدر بی حال شده بودم که نای حرکت نداشتم.
تمام لباس ها و همه وجودم خیس عرق شده بود.
دم غروب با رفتن آقا غلام به هر سختی بود دوباره گوشه اتاق حمام کردم و خوشحال بودم به زودی با ساخته شدن مستراح از این وضعیت راحت می شوم.
لباس هایم را پوشیدم و مشغول شانه زدن موهایم بودم که احمد تشت آب را برداشت و برد پای درخت خالی کرد.
به اتاق برگشت و کف اتاق دراز کشید.
خستگی از سر و رویش می بارید.
برایش چای ریختم و بالای سرش نشستم.
تشکر کرد و گفت:
بی زحمت یک لباس تمیز بهم بده با این سر و وضع نیام مسجد
دست دراز کردم و از داخل بقچه پیراهن سفید رنگی بیرون کشیدم.
دکمه های یقه احمد را باز کردم و کمکش کردم لباسش را عوض کند.
احمد تشکر کرد و بیرون رفت تا هم دست و پایش را تمیز بشوید و هم وضو بگیرد.
با صدای الله اکبر اذان شیخ حسین از اتاق بیرون آمدم و به طرف احمد که لب جوی نشسته بود رفتم.
هم قدم با او به مسجد رفتم و در نماز جماعت شرکت کردیم.
شیخ حسین معمولا بعد از نماز کمی مسائل اخلاقی و احکام بیان می کرد ولی آن شب سخنرانی اش فرق داشت.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•