💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اخم میکنم،از حالت تهاجمی چشمانم خبر دارم. +:بله؟؟؟ میترسد،آب دهانش را قورت میدهد. در دل خودم را تحسین میکنم... :_آقای مصطفوی تماس گرفتن،گفتن انگار نقشه شون ایراداتی داره... تا بعد از ظهر یه سر میان اینجا... به طرف اتاقم میروم،میشنوم که زیر لب میگوید :_خیلیم دلت بخواد که من صدات کنم... بدون اینکه برگردم میگویم:عمرا.. میدانم چهره اش دیدنی شده.. وارد اتاقم میشوم و در را میبندم. پشت میزم مینشینم و به نقشه ای که دیروز شروع کرده ام خیره میشوم. هنوز خیلی کار دارد..ولی اول باید خودم را از زیر بار منت بابا خلاص کنم. موبایل را برمیدارم و شماره ی بابا را میگیرم. بعد از سه بوق جواب میدهد،صدایش خشک و جدی است،مثل همیشه.. :_سلام بابا +:سلام :_قضیه ی خونه ی نیاورون چیه؟ +:قضیه ای نداره.. میخوام هدیه ی عقد بدمش به تو :_خودتون میدونین من از صدقه متنفرم +:صدقه چیه،کله شق؟؟ میخوای دختر مسعود رو ببری تو اون یه وجب جا؟ :_یه متر هم باشه مهم اینه که مال خودمه +:اصلا من میخوام اون خونه رو بدم به نیکی :_بابا کل تهرانم به اسم نیکی باشه،من زنم رو میبرم خونه ی خودم... زنم! خودم هم جا میخورم...زن من؟همسرم؟ چقدر مضحک! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝