💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ظرف میوه را از یخچال برمیدارم و کابینت ها را در جست و جوی پیش دستی،باز و بسته میکنم. کارد ها را پیدا میکنم. کابینت بعدی هم،پیش دستی ها را میبینم. با یک دست،بشقاب و با دست دیگر ظرفـ میوه را برمیدارم. وارد سالن میشوم و برای نیکی و پیرزن بشقاب میگذارم. من در تمام عمرم،از این کارها نکرده ام! این چه فرمان های عجیب و غریبیست که قلبم به عقلم میدهد؟ جنگ داخلی است بین اعضای بدنم! میوه را تعارف میکنم و میگویم:من مزاحمتون نمیشم،به اقای آشوری سلام برسونید..نیکی جان من داخل اتاقم،کاری داشتی... چشم هایش را روی هم میگذارد و لبخند میزند. به طرف اتاق میروم،چرا دلم میلرزد؟ ★ کانال های تلویزیون را عوض میکنم. حوصله ام سر رفته. نیکی گاهی از اتاقش خارج شده و سری به غذایش زده. به طرف آشپزخانه میروم،نگاهی به قابلمه ی ماکارونی میاندازم. عطر خوبش،همه ی خانه را برداشته. حدس هم نمیزدم که دختر مسعود نیایش،تا این اندازه آشپز خوبی باشد! در این دو هفته،غذاهای لذیذ مهمان همسایه ام بوده ام و شب ها مهمان شیر و عسلش. نمی دانم چرا اینقدر درگیر محبت هایش شده ام. نگاهی به در بسته ی اتاقش میاندازم،قدم هایم به آن سمت کشیده میشوند. خودم هم نمیدانم چرا.. پشت در اتاقش میرسم،دست راستم را بالا میبرم تا در بزنم. نرسیده به در،دستم متوقف میشود. نگاهم بین در بسته و دستم که در هوا مانده، در تلاطم است. عاقبت دستم را پایین میآورم،وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز مینشینم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝