به نام خالق عشق🦋
#پارت_شانزدهم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
۲۹مردادسال ۹۴ اولین اعزامش به سوریه بود که حدودا پانزده روز بعدش برگشت.با اینکه رضا تنها برادرمه و واسه ازدواجش کلی شوق و ذوق داشتم اما روز جشن همه متوجه آشفتگی و بی قراری های من شده بودن.غمگین ی گوشه نشسته بودم و با کسی هم کلام نمیشدم .مهمونا به مادرم میگفتن شوهر زهرا کجا رفته که اینقدر ناراحته ؟!
فردای اون شب وقتی رسید سوریه بهم زنگ زد ...گفت: زهرا اگه بدونی خوابت منو چقدر خوشحال کرده !
واسه همه ی دوستام تعریف کردم.گفتم:یعنی این خواب اینقدر تورو خوشحال کرده؟!
گفت:پس چی ؟اینطوری متوجه شدم که همینقدری که من به حضرت زینب ارادت دارم،خانم هم منو قبول کرده ...منم گفتم:خب قطعا تورو قبول کرده با این شوق و ذوقت!
خوشحالیش واقعی بود.تاحالا اینطوری ندیده بودمش،واقعا خوشحال رفت...
هر روز باهام تماس میگرفت گاهی اذان صبح،گاهی ۱۲شب و...به تلفن همراهم زنگ میزد.
روی یک تقویم واسه ماموریتش روزشمار گذاشته بودم،هر روز که تمام میشد با شوق و ذوق خط میزدم و بقیه روز هارو میشمردم :))
انتظار تموم شد و دوباره عطر حضورش تو خونه پیچید...
از خوراکی های که خودش اونجا خورده بود واسم آورده بود.گفت چون اونجا خودم خوردم و خوشمزه بود واسه تو ام خریدم.
تقصیر خودش بود که اینطوری منو وابسته خودش کرده بود.حتی گردوهم از اونجا واسم آورده بود.
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨