🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 سوار ون عراقی که شدیم کولر روشن کرده بود ولی هنوز حرکت نکرده بودیم چون دونفر از مسافران ون کم بود. یکی از همسفران گفت:« چقدر خوب کولر روشن کرده اگر ایران بود در بین راه هم روشن نمیکرد ما هنوز ایستاده ایم روشن کرده است». دلمان شوق داشت روحمان شاداب بود اما جسممان به شدت خسته بود. ۲۴ساعت بود که نخوابیده بودیم. مسیر سه چهار ساعتی مهران تا نجف را هفت هشت ساعت به علت شلوغی طی کردیم. با اینکه کولر روشن بود اما به خوبی گرمای هوا به چشم می آمد. از ساعت پنج و شش صبح که سوار شدیم تا دو بعد از ظهر که به نجف رسیدیم، غذایی نخورده بودیم. موکب هایی که راننده می ایستاد فقط آب میدادند. شهر نجف که رسیدیم به طرز وحشتناکی گرم بود. به حدی که دخترم گریه میکرد و می گفت:« خیلی گرمه» . تا از ون پیاده شدیم پارچه های سفید را بیرون آوردم و خیس کردم و روی سر هر دو گذاشتم. چندین موکب کنار هم وجود داشت که آب خنک میدادند و آب روی سر زائر ها میریختند. بچه ها آرام شدند و دیگر شکایت گرما نداشتند. اولین اشتباه و فراموشی من نمایان شد. برای خودم و همسرم پارچه سفید یا چفیه نیاورده بودم که گرما زده نشویم. روی سر و صورتمان آب میریختیم اما چادر و روسری مشکی زیاد دردی را درمان نمیکرد. از همه مهم تر اسپری آب و گلاب بود که واقعا نشاط آور بود و حالمان را بهتر میکرد. از قبل تصمیم داشتیم برویم صحن حضرت زهرا سلام الله علیها و آنجا اسکان بگیریم اما از شدت گرما و طولانی بودن مسافت تا حرم مطهر نتوانستیم و همانجا در یک موکب ایرانی برای سه چهار ساعت تا خوب شدن هوا اسکان گرفتیم. غذا نخورده بودیم. فقط آب خورده بودیم. به محض اینکه وارد موکب شدم نان خشک همراهم بود به بچه ها دادم تا حالشان بد نشود. خودم هم کمی خوردم اما نمی توانستم. همه ی این عوامل باعث شد من گرما زده شوم و به شدت حالم بد بود. موکبی که آمده بودیم پرستار داشت. قرصی به من داد ولی گفت باید غذا بخوری. گفتم غذا نداریم الان هم که ساعت غذا دادن موکب ها نیست. بعد از چند دقیقه خودش برایم یک غذا آورد. با گذاشتن اولین لقمه در دهانم حالم بد شد. گفتم کمی بخوابم تا حالم بهتر شود. تا خوابم برد برق رفت.بیدار شدم خادم ها که مشغول باد زدن کودکان بودند. گفتند دو سه ساعت طول میکشد تا برق بیاید. و این بدترین خبر بود. حال بد و بچه کوچکی که گرمش شده، یادم به حرف های مادرم افتاد که میروی و بچه ها را از دست میدهی. خیلی ترسیده بودم. اما یادم آمد به اسارت خانم زینب کبری سلام الله علیها ، به گرمای هوا، به بچه های مصیبت زده و نالان و... قلبم شکسته بود باصدای نسبتا بلند، جوری که همسفرانمان شنیدند. گفتم:« یا امیرالمومنین مهمون نوازی کن،هوامونو داشته باش». پنج دقیقه بعد برق آمد! یکی از همسفران گفت صدایت راشنیدند. شربت خاکشیر و آب لیمو و کمی عسل خوردم و به زور هم که شده بود چند لقمه از غذا خوردم. ساعت شش قرارمان بود که از موکب برویم. بیرون که رفتیم هوا خیلی بهتر شده بود. ... ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht