🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت76
🍀منتهای عشق💞
شقایق گفت؛ خواهر حسن. خیلی وقت پیش که تو مدرسه فهمید با هم دوستن به من گفت، منم به مامان گفتم. مامان تأکید کرد که تو نفهمی.
مبهوت و عصبی با دهن باز نگاهم کرد. تمام حرفهایی که این مدت به خاطر سفارش خاله بهش نگفته بودم، مجبور شدم بگم.
دایی سوییچ ماشینش رو سمت علی گرفت.
_ لباسهات رو عوض کن. تو برو دنبالش من اینجا جات وایمیستم.
حال علی رو نمیفهمم. هم عصبیِ، هم درمونده!
از اتاق بیرون رفت. اشکم رو پاک کردم.
_ من رو نمیبره!
_ رفت لباسش رو عوض کنه.
_ دایی تو رو خدا تو هم بیا بریم! الان تو خونه جنگ میشه.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ آدرس اون کافی شاپ رو که گفتی، بده به من.
_ بلد نیستم؛ قراره شقایق پیدا کنه.
به تلفن روی میز علی اشاره کرد.
_ بگیر ازش.
فوری سمت تلفن رفتم و شمارهی خونهی شقایق رو گرفتم.
_ بله.
_ شقایق منم. آدرس رو پیدا کردی؟
_ آره همینالان بهم داد؛ بنویس.
خودکار و کاغذی که دایی جلوم گذاشته بود رو برداشتم و آدرسی که شقایق گفت رو نوشتم. فوری تماس رو قطع کردم. برگه رو سمت دایی گرفتم که در اتاق باز شد و علی اومد داخل. با تشر به من گفت:
_ بیا بریم!
نگاهی به دایی انداختم. آدرس رو سمت علی گرفت.
_ صبر کن به رئیس بگم، منم میام.
علی چپچپ بهم خیره شد. سرم رو پایین انداختم.
_ ما میریم تو ماشین تا تو بیای.
رو به من گفت:
_ تشریف نمیارید؟!
دایی که از اتاق بیرون رفت، من و علی هم سمت ماشین رفتیم. هنوز در ماشین رو باز نکرده بود که حس کردم باید از خودم دفاع کنم.
_ علی من نمیدونستم باید چکار کنم؟ تو خاموش بودی، خاله هم خونه نبود. مجبور شدم بیام اینجا!
عصبی برگشت سمتم.
_ چرا دیشب نگفتی؟
ناخواسته ایستادم.
_ یادم رفت.
چشمهاش رو ریز کرد.
_ چرا همون موقع که مدیرتون فهمید به من نگفتی؟
_ خا...مامان گفت نگم.
قدمی سمتم برداشت.
_ صبر کن ببینم! نکنه همون روزهایی که مامان نمیذاشت زهره بره مدرسه بود!
از ترس جرأت برداشتن نگاه از نگاهش نداشتم.
با سر تأیید کردم.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
_ دُرستتون میکنم. هم اون زهره رو، هم تو که دیگه پنهان کاری نکنی.
_ من فقط به حرف مامان گوش کردم!
نگاهش به پشت سر من افتاد.
_ حالا واسه من آدم بیار، بالاخره که دایی میره! تا ابد که خونهی ما نمیمونه.
عملاً داشت تهدید به کتکم میکرد.
دایی جلو اومد.
_ علی زود باش دیر نشه یه وقت!
در ماشین رو باز کرد و هر سه نشستیم.
کمی از کلانتری دور شدیم که دایی گفت:
_ من میگم شاید بریم دنبالش اونجا نباشه و برگشته باشه خونه. معطل نشیم! بهتره من و رویا رو پیاده کنی، خودمون میریم خونه. تو برو به اون آدرس ببین اونجاست یا نه! هرکی پیداش کرد به اون یکی زنگ بزنه.
علی نیم نگاه تیزی از تو آینه به من انداخت و باشهای گفت. ماشین رو گوشهای نگه داشت. من و دایی پیاده شدیم و خودش با سرعت از اونجا دور شد.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀