🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صبح‌ زود از خواب بیدار شدم.‌ معمولاً مدرسه رفتن بعد از دو روز تعطیلی، برام کار خوش‌آیندی نیست.‌ مخصوصاً الان که حالم گرفته است و فکر زن گرفتن علی اذیتم می‌کنه. مانتو و مقنعه‌م رو پوشیدم و پایین رفتم.‌ صدای علی رو که با خاله در حال صحبت کردن بود، شنیدم. _ مامان از درس عقب میفته! _ نمیفته. _ الان یه هفته‌س نمیذاری بره! به منم نمیگی چی شده. زهره مانتو مدرسه‌ش رو پوشیده بود و به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود. اگر به خاله بگم دیشب تلفن تو اتاق ما بود، مطمئناً زهره برای همیشه باید با مدرسه خداحافظی کنه‌. _ الان‌ براشون سرویس گرفتم. باهاش حرف می‌زنم، میگم دیگه گوشی نبره. شمام رضایت بده، بزار بره درسش رو بخونه. خاله کلافه گفت: _ تنها کاری که نمی‌کنه، همین درس خوندنه. _ اگر درس نخوند، هر چی شما بگید. باشه؟ _ چی بگم؛ مرد این خونه تویی. هر چی تو بگی همونه. _ ممنون که روی من رو زمین ننداختی. پله‌های باقی مونده رو پایین رفتم. پام رو روی آخرین پله گذاشتم که علی بیرون اومد.‌ رو به زهره با تشر گفت: _ سرت رو بنداز پایین، برو درست رو بخون. _ چشم. _ زهره یه بار دیگه از این غلط‌ها بکنی، من می‌دونم با تو ها! سرش رو پایین انداخت و باشه‌ای زیر لب گفت. خواستم‌ از پشت علی رد شم که متوجه من نشد و قدمی به عقب برداشت. برای اینکه به من نخوره، قدمی به عقب برداشتم. آرنج دستم به آهن در خورد و حسابی درد گرفت. آخ ریزی گفتم. علی چرخید و نگاهم کرد. _ تو این پشت چکار می‌کنی! شدت درد عصبیم کرد و طلبکار گفتم: _ می‌خواستم رد شم.‌ از لحن تندم، ابروهاش رو بالا داد و خیره نگاهم کرد. خاله گفت: _ چی شد؟ از فرصت استفاده کردم و وارد آشپزخونه شدم. کمی آرنجم رو ماساژ دادم‌. _ هیچی، دستم‌ خورد به دَر. خاله روبروم ایستاد و آهسته گفت: _ امروز هیچ‌ جا نرو، مستقیم بیا خونه. باشه؟ _ وا...خاله مگه من هر روز نمیام خونه! علی سر سفره نشست و گفت: _ منظور مامان اینه که اگر عمو اومد دنبالت، باهاش نری. _ نه نمیرم. خاله گفت: _ با مهشید یا محمدم، جایی نرو! نگاه علی تیز شد. _ مگه تا حالا با اونا جایی رفتی!؟ سرم رو بالا دادم. _ نه به خدا. رو به خاله ادامه داد: _ از این‌ رفتارها نداریم‌ اینجا! خاله نگاه مأیوسانه‌ای به زهره که روبروی علی نشسته بود، انداخت و سینی پر از استکان چای رو روی سفره گذاشت. _ رویا خودش عاقله. اصلاً لازم نیست بهش بگی. منم محض احتیاط گفتم. تو هم اول زنگ بزن سرویس اینا رو یادآوری کن؛ بعد هم‌ رفتی اداره مرخصی بگیر، بیا برو کارهای ماشینت رو درست کن. علی لقمه‌ای توی دهنش گذاشت و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.‌ رضا با اخم‌های تو هم، سلام خیلی آرومی گفت و نشست.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀