حمید خیلی بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز داشتیم. یک بار گفتم: خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زده اند و من کشته شده ام . برایم بخوانی «فاطمه جان شهادتت مبارک!». مرتب دور اتاق می چرخیدم و سینه می زدم. صدایش در نمی آمد. دیدم دارد گریه می کند. گفتم: خیلی بی انصافی! تو که می روی دلم مثل سیر و سرکه می جوشد و تحمل اشک هایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه می کنی؛ وقتی که اتفاقی هم نیافتاده. گفت: فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمی گردم. در سیره شهدا کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ صفحه 33. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/