زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سال جدید رو با دعای ویژه ی تحویل سال شروع کردم، دعای خیر برای همه ی عزیزانم می‌کردم . یه لحظه به یاد گذشته‌ی تلخ و آینده ی مبهم و تاریکم افتادم. دیشب شنیده بودم مسعود و زن باردارش به اومدن و قراره تا سیزده‌به‌در خونه ی خاله بمونند... یاد حرفایی که پسر منیر خانم در مورد من به سعید گفته بود افتادم، یاد حرفایی که بواسطه‌ی مهر طلاقی که مسعود به شناسنامه‌م کوبیده بود و توی روستا پشت سرم گفته می‌شد. از مسعود متنفر بودم. برای اولین بار خیلی واضح از خدا خواستم مسعود و هر کسی که به دلش انداخته اون بلا رو سر زندگی من بیاره به بدترین شکل ممکن عذابشون کنه... دوباره حس نفرت از همه ی اونهایی که باعث و بانی اتفاقات تلخ زندگیم شدند به وجودم برگشت. همینطور که با خدا نجوا میکردم همه‌ی بانیان این اتفاقات تلخ رو به خدا واگذار کردم. با اینکه امشب هر سه تا برادرم و خانواده شون اینجا هستند اما زودتر از همیشه رختخواب انداختیم تا بخوابیم آخه صبح زود باید حاضر و آماده راه بیفتیم بریم شهر و به عمه سر بزنیم آخه اولین عید هست که شوهر مرحومش فوت شده و رسمه که در چنین شرایطی همه‌ی اقوام برای سرسلامتی دادن و اینکه کمتر جای خالی عزیز از دست داده رو حس کنند به خونه‌شون بریم... همینکه از خونه بیرون اومدیم چشمم به زن و مرد جوونی افتاد که پشت به ما از جلوی خونه مون رد می‌شدند. از پشت شناختمش مسعود بود. حتما مادمازل خانوم رودر اولین صبح بهاری به پیاده روی برده نفسهام دوباره سنگین شدنو با حرص به سمت ماشین داداش نصیر رفتم و پسر شیطونش رو بغل کردم و مشغول حرف زدن باهاش شدم تا حرصی که توی وجودم هست رو پنهان کنم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨