#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیودو
خودت کاری می کنی که بفهمن ..آخ از دست تو فرح ؛؛ نمی فهمم با اون پسره رفته بودی توی اون گل و شل چیکار کنی ؟
فرح خواهش می کنم خودتو بد نام نکن ...اگر تو رو دوست داشته باشه ولت نمی کنه ..
ولی اینکه افتاده بود دنبال زن شوهر دار و زیر پات نشست تا طلاق بگیری خودش نشون میده آدم درستی نیستگفت : به نظرت من باید چیکار می کردم تا آخر عمرم با باقر زندگی می کردم و عذاب می کشیدم ؟
تو جای من بودی چیکار می کردی ؟...
گفتم : نمی دونم ولی الان کار درستی نمی کنی تو تازه طلاق گرفتی نمیشه می فهمی چی میگم کار درستی نیست ,,
روزگار همه رو سیاه می کنی مخصوصا خودتو ..
گفت : باشه تو به کسی نگو قول میدم ..کمک کن فقط یکبار دیگه ببینمش که بهش بگم دیگه نیاد به دیدنم ..
خواهش می کنم فقط یکبار ..گلنار قول بده به کسی نگی ؟
گفتم : من به کسی حرفی نمی زنم چه قول بدم چه ندم ..خوبی تو رو می خوام ....
پس تو نرو ، بزار من باهاش حرف بزنم تو دیگه صلاح نیست ...
گفت باشه تو برو حرف بزن ..من بهت میگم کی میاد ..
گفتم : چطوری می فهمی ؟
گفت : یک سنگ کوچیک می زنه به پنجره ...
گفتم : آدرس اینجا رو تو بهش دادی ؟گفت : خیلی وقت پیش می خواستم با باقر قهر کنم و بیام اینجا بهش دادم ...
شیوا نگران شده بود و در حالیکه شال سبز رنگشو محکم دور سرش پیچیده بود اومد دم در و سرک کشید و ما رو دید و بلند گفت : گلنار ؟ چرا اونجا وایستادین بیاین دیگه دلم شور زد ..
پاکت تخمه رو بطرفش دراز کردم و گفتم : حالا اینو بگیر بریم خونه ...
بعدا حرف می زنیم..
من سخت تو فکر بودم ..
فرح اینجا مونده بود برای اینکه راحت بتونه اون پسر رو ببینه و من اصلا نمی تونستم این دوزو کلک اونو درک کنم ..نمی دونم چرا هیچ کدوم اونا برای عکس العملی که ممکنه بود عزیز نشون بده نگران نبودن ..
شاید برای اینکه مادرشون بود ولی من از بودن فرح توی اون خونه بو های خوبی به مشامم نمی رسید ..
همینطور که توی آشپزخونه مشغول بودم پریناز اومد و گفت : گلنار جونم من بهت کمک کنم ؟ گفتم : آره عزیزم بیا کمک کن ..
من تخم مرغ ها رو می شکنم تو با قاشق هم بزن ..ببینم چقدر قشنگ این کارو می کنی ...و باز رفتم توی فکر ..باید یک راهی پیدا می کردم تا یک طوری فرح رو مدتی می فرستادم خونه ی خودشون ..
بدون اینکه کسی متوجه ماجرا بشه ..یا از چشم من ببین ..اگر به آقا بگم ؟ نه ممکنه فکر دیگه ای بکنه ..
باید سر حرف رو با امیر حسام باز کنم و عزیز رو بهانه کنم تا قانع بشه باید مدتی فرح از اینجا دور بشه ...
پریناز صدا زد ..گلنار تا کی باید هم بزنم ؟
گفتم : قربونت برم بسه دیگه مرسی خیلی کمکم کردی ...
روز بعد باز بعد از اینکه ناشتایی خوردیم و آقا رفت ..فرح تند و تند ظرف ها رو شست و اتاق رو جارو کرد همه جا رو دستمال کشید ..
شیوا نگاهی به من کرد و با چشم ابرو پرسید چه خبره ؟ یک لبخند زدم ..ولی می دونستم منظورش چیه که اون می خواست منو راضی کنه تا خودشو برسونه پیش اون پسر و اگر این اتفاق میفتاد دیگه شریک جرم اون محسوب میشدم ...
و من کسی نبودم که بتونم به خاطر فرح دروغ بگم ...فرح بیقرار بود ..و من حواسم جمع ..که صدای یک تق به شیشه ی پنجره به گوشم خورد ..
فورا به فرح نگاه کردم و اون در حالیکه یک چشمک به من می زد گفت : گلنار من برم نون تازه بگیرم و بیام ...
شیوا گفت : نه فرح جون نمی خواد نون داریم تازه ظهر هم برنج درست می کنم ...زحمت نکش ..
من به صورت شیوا نگاه کردم احساسم این بود که اون یک چیزی فهمیده که مخالفت می کنه ..تا اون موقع هیچوقت این کارو نکرده بود ...فرح یکمرتبه مثل دیوونه ها لباس پوشید و خیلی محکم گفت : زن داداش من میرم برای خودم خرید کنم ..زود میام ...
اما اینو طوری گفت که انگار به شما ها مربوط نیست ...و دیگه منتظر نشد و از خونه زد بیرون ..
کاری که مدت ها بود می کرد و ما به خاطر اینکه فکر می کردیم طلاق گرفته و بچه اش رو از دست داده مراعاتشو می کردیم ..شیوا اخمهاش رفت تو هم و در حالیکه دوباره ضعف کرده بود وصورتش و لب هاش سفید شده بودن دستشو گرفت به دیوار و گفت : گلنار راستشو بگو دیروز تو چرا داشتی با فرح جر و بحث می کردی ؟ اون داره چیکار می کنه ؟به چشمهای بی فروغش نگاه کردم و سرمو تکون دادم و گفتم : من چیزی ندیدم ..ولی لازم نیست شما خودتون رو ناراحت کنین ..من درستش می کنم نمی زارم شما اذیت بشی ...خنده ی تلخی کرد و گفت :فدات بشم من باید از تو مراقبت کنم نه تو از من ..اگر چیزی هست به من بگو ..فرح هر روز برای چی از خونه میره بیرون؟ ..من دیدم تو تخمه ها رو گذاشتی توی دستش اون نخریده بود درسته ؟ بهم بگو جریان چی بود ؟
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾