شیوا جون تا حالا مونده بودم به خاطر اینکه مرهم دلتون باشم ولی دیگه دارم دردسر ساز میشم..من اینو نمی خوام . گفت : ساکت شو ..حرف نزن ..اعصابم رو خرد کردی ترسیدم رفته باشی ..کمی بعد ما سوار ماشین بودیم و راه افتادیم در حالیکه امیر حسام وسط خیابون ایستاده بود و به دور شدن ما نگاه می کرد ..قلبم داشت آتیش می گرفت ..دلم براش سوخت ..از کارم پشیمون نبودم ..شاید به این شکل اون مجبور میشد از فکر من بیرون بیاد وشعله های  این عشق که داشت هر دوی ما رو می سوزند خاموش بشه اما نشد ؛که نشد ..بله؛؛  تنها چیزی که اصلا ما نمی تونیم براش تصمیم بگیریم همین عشق هست و بس ...آقا همینطور که با سرعت میرفت دو دستی کوبید روی فرمون و گفت : خیلی بد شد ..این وسط آبروی فرح رفت ..هنوز توی خونه ی ما نشسته بودن ..منم برادر بزرگترم ول کردم اومدم ..شما ها زن ها از کاه کوه می سازین  به هر چیز کوچکی  ناراحت میشین ..زود بهتون بر می خوره ..شیوا داد زد بهش عذاب وجدان نده ..خیلی کار خوبی کرد ..من که هیچ وقت عرضه ی این کارا رو نداشتم اقلا بزار گلنار یکم دلمو خنک کنه ...فرح هم حقش بود اون بود که موضوع گلنار و امیر حسام رو سر زبون انداخت ..بین این دو نفر چیزی نبوده و نخواهد بود ..چرا باید همچین حرفی می زد ؟ حالا گریبان خودشو گرفت ..آقا گفت :چرا ازش دفاع می کنی کارش درست نبود ..گلنار باید یاد بگیره مشکلات رو با آرامش و حرف زدن حل کنه نه داد و قال و کارای بی ادبانه ..اون باید یاد بگیره کجا حرف بزنه و کجا صبور باشه ..زندگی شوخی بر دار نیست ..الان باید اینو بفهمه که جسارت خوبه ولی موقع داره و باید به حرف بزرگترش گوش کنه ...شیوا گفت : اصلا تو موقع شناس تر از گلنار کسی رو دیدی ؟ وقتی یک کاری رو می کنه حتم داشته باش براش دلیل داره ..و به نظر من اینجا همون جایی بود که باید جسارتشو نشون می داد ؛؛تو به جای اینکه ما رو سرزنش کنی برو عزیز رو مواخذه کن که چرا این بساط رو راه انداخته ... چرا به من التماس کرد برم خونه اش در حالیکه می دونست اگر اون زن پاشو بزاره اونجا من از اون خونه میام بیرون ..بهم بگو چرا این کارو کرد؟ ..تو لازم نیست به گلنار درس بدی ...خودت می دونی که اگر پای من وسط باشه هر کاری می کنه ..منم همینطور برای اون می کنم .. دیگه نبینم باهاش بد حرف بزنی ..اون دختر منه  عزت الله ..می فهمی ..دخترمه ..کسیه که بدون چون و چرا پای من ایستاده ..تنها کسیه که از مریضی من نترسید ..تنها کسیه که تونست بهم امید زندگی بده ..و توی بدترین شرایط باعث دلگرمی من شد ..حالا تو چطور دلت میاد باهاش اینطوری حرف بزنی ؟آقا گفت : من طوری حرف نزدم ..اگر دختر توست دختر منم هست ؛ نباید بهش تذکر بدم ؟ نباید راهنماییش کنم ؟شیوا بلند تر داد زد آخ ..آخ از دست تو به هیچوجه نمی خوای تقصیر عزیز رو قبول کنی ..برای هر کارش یک بهانه میاری ..یک وقت نشد بگی آره اشتباه کرده ...آقا گفت : این چه ربطی به کار گلنار داره ؟..خیلی خوب من بگم عزیز اشتباه کرده درست میشه ؟ آبرومون بر می گرده سر جاش ؟و این جر و بحث اونا تا خونه ادامه پیدا کرد ..ولی من صدام در نیومد ..هنوز خودمم درست نمی دونستم چیکار کردم ..وکارم درست بود یا غلط..ولی پشیمون نبودم  و حتی دروغ نگم ته دلم خوشحال بودم قیافه ی عزیز رو موقعی که ظرف شیر برنج رو کوبیدم جلوش مجسم می کردم و دیگه به حرفای آقا اهمیت نمی دادم و برای اولین بار از دستش عصبانی  بودم .. اصلا حق رو بهش نمی دادم چون اگر شرایط شیوا عادی بود شاید میشد یک طوری با این موضوع کنار اومد ولی آزار دادن یک زن رنج دیده و مریض به نظرم عین ستمکاری بود ..شیوا بشدت به خاطر زخمِ روی صورتش احساس بیمار گونه ای داشت و حالا با گرفتن بیماری سل روحیه آسیب پذیرتری پیدا کرده بود  و من از همه بهتر اونو میشناختم که چه بروز ش  آمده ..اونشب وقتی رسیدیم خونه آقا قهر کرد و رفت بالا ..و با  اینکه شام نخورده بودیم..منم رختخوابم رو کنار پنجره پهن کردم که بخوابم ..شیوا اومد و دیدم داره برای خودش نزدیک من جا پهن می کنه ..گفتم : شیوا جون تو رو قران به خاطر من قهر نکنین ..شما  برو بالا ..گفت : نه حالم خوب نیست دوباره جر و بحث مون میشه ...دلم می خواد پیش تو باشم ..عزیز دلم امشب خیلی اذیت شدی ..ولی اینو هیچوقت یادت نره که منو خیلی خوشحال کردی ..از اینکه اینقدر به فکر منی ازت ممنونم ..کاری  که شاید هرگز خودم جسارتشو نداشتم ...باور کن اگر تو این کارو نکرده بودی من الان داشتم دق می کردم ....بخواب عزیزم ..ببخش زندگی توام دستخوش ناملایمات زندگی من شده ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾