هنوز یه ماه از اولین ماهیانم نگذشته بود که وقتی از شستن لباسا برگشتم رباب خانم جلومو گرفت و گفت: تو چرا حامله نمیشی؟ من هاج و واج نگاهش کردم. به من و من افتادم.گفتم نمیدونم خانم. بعد یهو یه خنده بلند کرد و بهم با طعنه گفت: حامله نشی یعنی اجاقت کوره.زن اجاق کورم به درد بزرگ روستا نمیخوره.خود آقا محمد پرتت میکنه بیرون و باید بری کاسه گدایی تو خیابون به دست بگیری.حالا سرتو بگیر بالا و شهری بودنتو به ما پز بده. بعد دوباره بلند خندید و از کنارم رد شد. من دستام شل شد. خوب میدونستم اجاق کور بودن یعنی چی.یاد سرنوشت سیمین افتادم.چون بچه دار نشده بود خانواده شوهرش سرش هوو آورده بودنو اینو فرستاده بودن اینجا کلفتی.سریع رفتم پیش زهرا خانم.گفتم زهرا خانم کمکم کن. زدم زیر گریه.اومد طرفم و شونه هامو گرفت.گفت چی شده صنوبر.چرا انقدر پریشونی.گفتم زهرا خانم توروخدا کمکم کن. من بچه دار نشدم هنوز. رباب خانم میخواد منو بندازه بیرون. زهرا خانم گفت یه دقیقه گریه نکن دختر.تو تازه ماهیانه شدی.هنوز دیر نشده که. گفتم نه. من مطمئنم منو میندازن بیرون. رقیه رفت برام آب آورد. زهرا خانم هم زیر لب رباب خانمو نفرین میکرد.سیمین اومد طرفم.گفت صنوبر نگران نباش.به این زودی که معلوم نمیشه حرف سیمین یکم قلبمو آروم کرد ولی از اونروز به بعد فکر بچه په ساعتم از ذهنم بیرون نرفت. سه ماه دیگه هم گذشت. تو این سه ماه هروقت رباب خانم منو میدید پوزخند میزد و میگفت: خوب بخور. چون از چند وقت دیگه گوشه خیابون غذا گیرت نمیاد.همه شب و روزم شده بود دعا کردن که خدا بهم بچه بده. زندگی با آقا محمد خیلی خوب بود. من بهش علاقه مند شده بودم. اگر یه روز دیرتر میومد نگران میشدم بخاطر همین فکر رفتن از پیش آقا محمد منو خیلی اذیت میکرد.یه روز که توی مطبخ داشتم پیاز سرخ میکردم از بوی پیاز حالم بد شد.سریع دویدم دستشویی ته حیاط تا میتونستم بالا آوردم. رقیه پشتم اومد ته حیاط.يهو جيغ زد گفت مبارکه صنوبر. منو محکم بغل کرد. من با تعجب نگاهش کردم. گفتم چی مبارکه رقیه؟ گفت مگه نمیبینی که بارداری؟یهو قلبم ریخت.کل خون بدنم اومد توی گونه هام.گفتم تو از کجا میدونی رقیه؟؟گفت اینکه حالت تهوع داری یکی از نشونه هاشه. بعد بازومو گرفت و توی راه ازم راجع به ماهیانم پرسید. خلاصه به این نتیجه رسیدیم که باردارم. رفتم توی مطبخ و این خبرو به زهرا خانم و بقیه دادم. همه ل کشیدن و خوشحالی کردن.خودمم خیلی خوشحال بودم. شب سرشام با هزار خجالت خبرو به آقا محمد دادم.هیچوقت صورتش از یادم نمیره.انقدر خوشحال شد که کل صورتش می خندید. فردای اونروز خبر توی کل خونه پیچید و رباب خانم منو صدا کرد. رفتم پیشش. چشماش قرمز بود.از نگاهش نفرت میبارید.نگاهش منو خیلی ترسوند.بهم گفت: شنیدم حامله ای. گفتم بله خانم. گفت فکر نکنی چون حامله ای میتونی بخوری و بخوابیا.نبینم از زیر کار در بری. گفتم نه خانم خیالتون راحت باشه. بعد گفت برو به کارت برس. من سريع اومدم توی مطبخ.بوی غذا حالمو خیلی بد میکرد. روسریمو بستم دوربینیم و شروع کردم کار کردن...چند روز بعد وقتی داشتم میرفتم سمت مطبخ دیدم سیمین از اتاق رباب خانم اومد بیرون.اولش تعجب کردم چون تاحالا ندیده بودم بره پیش رباب خانم. ولی بعد از فکرم اومد بیرون.گفتم حتما رباب خانم کاری داشته و رفته انجام بده.از فردای اونروز هرروز موقع ناهار که میرفتم توی اتاقم استراحت کنم سیمین با یه لیوان شربت زعفران میومد پیشم. بهم میگفت اگر شربت زعفران بخورم بچم پسر میشه.منم چون با سیمین دوست بودم حرفشو باور کردم. به یکماه نکشید که به شب دلدرد گرفتم.اهمیت ندادم. از طرفی خجالت میکشیدم شبونه به آقامحمد بگم دلدرد دارم.صبر کردم صبح که شد رفتم دستشویی دیدم خونریزی دارم. سریع رفتم پیش زهرا خانم. تا شنید خیلی ترسید.منو برد توی اتاقم و فرستاد دنبال طبيب. من چون دلدرد و کمردردم اولش خیلی شدید نبود زیاد نگران نشدم ولی رفته رفته دردم زیاد شد.انقدر دردم زیاد شد که شروع کردم داد زدن. طبیب که اومد یه دارو بهم داد و من یکم سرم سنگین شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم زهرا خانم و رقیه و آقا محمد بالای سرم نشستن. آقا محمد اومد نزدیکم. گفت: بهتری؟ گفتم آره خیلی بهترم.هنوز یکم درد داشتم ولی خیلی خفیف بود.گفت ببین صنوبر. میخوام بهت یه چیزی بگم ولی نباید ناراحت بشی. من اولین فکری که اومد توی سرم این بود که حتما خانوادم طوریشون شده.گفتم نه ناراحت نمیشم. بگید. گفت ببین صنوبر.بچمون از دنیا رفته.ولی ناراحت نشو. آسمون که به زمین نیومده.دیگه ادامه حرفاشو نشنیدم. چشمام سیاهی رفت.ضعف کردم و به لرزش افتادم. زهرا خانم سریع رفت برام شربت قند آورد.یادمه فقط میگفتم خدایا بسه.خدایا چرا من؟ چیکارت کردم مگه؟ بی اختیار گریه میکردم. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾