آروم گفت آقا محمد من یه کار واجب باهاتون دارم.آقا محمد گفت باشه بیاید بریم بیرون ببینم چی شده؟ زهرا خانم گفت نه همینجا باید بهتون بگم.بعد شروع کرد. گفت:آقا محمد فکر کنم صنوبر خانم حاملن.آقا محمد پرسید از کجا میدونی؟ زهرا خانم گفت:امروز دوبار بالا آوردن. رنگ صورتشم زرده.آقا محمد با ناراحتی گفت پس چرا طبیب خبر نکردید؟زهرا خانم گفت: آقا محمد ببین. شما مثل پسر منی. به نظر من اگر صنوبر باردار باشه کسی نباید بفهمه.دوتای قبلی یادتون نیست؟آقا محمد گفت:سقط کردن بچه های صنوبر چه ربطی به فهمیدن مردم داره؟ زهرا خانم صداشو آرومتر کرد و گفت:آقا محمد ربط داره. به حرف من گوش کن.صنوبرو ببر شهر. ببر طبيب شهر ببینتش. مطمئن شو بارداره یا نه.اگر باردار بود به هیچکس نگو.بذار جای بچه سفت بشه بعد به همه بگو.وگرنه بازم مجبوری تو عزای بچت بشینی. آقا محمد نگاهش کرد. صورتش سفید شده بود.گفت زهرا خانم بیا بیرون کارت دارم. رفتن بیرون و نیم ساعتی باهم حرف زدن.من نمیشنیدم چی میگن ولی بعدا زهرا خانم بهم گفت که مجبور شده جریان شربت زعفرون و خمره رو به آقا محمد بگه.وقتی آقا محمد اومد توی اتاق خیلی آشفته بود.همش اول تا آخر اتاق راه میرفت و لا اله الا الله میگفت.بهم گفت صنوبر صبح آماده شو میریم شهر.گفتم چشم و گرفتیم خوابیدیم. تمام شب به این فکر میکردم که اگر واقعا باردار باشم چی؟اگر بازم بچم بیوفته چی؟صبح بدون سروصدا از خونه رفتیم بیرون.من انقدر تو فکر بودم که اصلا مسیرو متوجه نشدم. وقتی رسیدیم شهر نزدیکای ظهر بود. رفتیم ناهار خوردیم بعد آقا محمد ادرس یه طبیب گرفت و رفتیم پیشش.وقتی نبضمو گرفت گفت:مبارکه باردارن. آقا محمد گفت:طبیب یه بار دیگه نگاه کن و مطمئن شو. طبيب دوباره نگاه کرد و گفت مطمئنم. باردارن. آقا محمد چشماش برق زد.دستشو کرد تو جیبشو پول دراورد داد به طبیب.اما من اصلا خوشحال نبودم. اگر اینسری هم بچم میوفتاد چی؟آقا محمد بهم گفت صنوبر. بیا ببرمت یکم تو شهر بگردیم. دلم میخواست بگم منو ببره پیش خانوادم ولی حرفی نزدم. با خودم گفتم اگر برم اونجا و اونا منو نخوان چی؟ اگر منو میخواستن حتما ازم په سراغی میگرفتن.چون یادمه برای دوتا از خواهرام که توی تهران شوهر کرده بودن مامانم نامه مینوشت ولی برای من هیچ نامه ای نفرستاده بود. رفتیم توی شهر. آقا محمد برام یه روسری آبی خیلی قشنگ خرید. بعد منو برد توی طلا فروشی. بهم گفت همه طلاهارو از اونجا برام خریده. من گونه هام از خجالت سرخ شد.به النگو برام خرید.گفت اینم مشتلق خبر خوب امروز. وقتی اومدیم بیرون توراه گفت:صنوبر دیدی گفتم بازم بچه دار میشی؟ ولی تو گوش نمیکردی و گریه میکردی.گفتم بله. بعد دوباره رفتم تو فکر. واقعا خوشحال نبودم. از اینکه دوباره بچم بیوفته خیلی میترسیدم. وقتی برگشتیم روستا دیگه شب شده بود. خیلی آروم رفتیم توی اتاق.آقا محمد یکم بعد رفت بیرون و یواش زهرا خانمو صدا زد.زهرا خانم با سینی شام اومد تو.آقا محمد یواش گفت: زهرا خانم صنوبر حاملست. زهرا خانم سریع درو بست و گفت: پس آقا محمد نذار کسی بفهمه.به هیچکس نگو. این حرف باید بین خودمون بمونه.صنوبر چون دوبار سقط کرده نباید زیاد کار کنه. آقا محمد گفت: خب پس از فردا نیاد مطبخ؟ زهرا خانم گفت: نه بذار بیاد.من کارای سبک بهش میدم. نمیذارم کسی بفهمه.فقط میمونه لباس شستن.که اونم نگران نباشید.من یه کاری میکنم کسی نفهمه و به جای صنوبر، رقیه رو میفرستم برای شستن لباسا. آقا محمد گفت: اگر رقيه بفهمه چی؟ زهرا خانم گفت: نگران نباشید. رقیه مثل دخترمه.اگر بهش بگم نباید کسی بفهمه حواسشو جمع میکنه.بعدم شامو گذاشت و رفت. من استرس گرفته بودم.تاحالا کار یواشکی نکرده بودم. آقا محمد اومد سمتم و گفت: صنوبر تو باید از بچت مراقبت کنی.هرکار زهرا خانم میگه بکن. من بهش اعتماد دارم.یه چشم گفتمو دیگه حرفی نزدیم. صبح مثل همیشه رفتم مطبخ.تا بوی مطبخ بهم خورد یکم حالم بد شد ولی جلوی خودمو گرفتم. زهرا خانم کارای سبک بهم میداد.هفته ای یه بارم که باید میرفتم لباس بشورم یواشکی رقیه رو میفرستاد و اون به جای من لباسارو میشست.ستاره و مهتاب بهم شک کرده بودن. بخاطر همین وقتی یکم از خونه دور میشدیم سریع لگنو از من میگرفتن و موقع شستن لباسا هم خیلی کمک رقیه میکردن. خلاصه که اون مدت که پنهان کاری میکردیم خیلی به همه ما سخت گذشت. همش استرس داشتیم.هروقت خود زهرا خانم برامون شام میاورد میفهمیدم دوباره | قراره بیشتر مراقب باشیم. من خوب یادمه که خیلی لواشک هوس کرده بودم ولی روم نمیشد به کسی بگم.یه شب آقا محمد گفت:صنوبر تو چرا هیچی هوس نمیکنی؟سرمو انداختم پایین.گفت صنوبر اگر چیزی هوس کنی و نگی مدیون بچه میشیا.یه وقت بچه ناقص به دنیا میادا. من ترسیدم. رنگم پرید. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾