#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ملیحه
#قسمت_شصتوچهار
همونجا محمد بهم گفت واقعا ملیحه تو چقدر عاقل بودی ، چه کار خوبی کرد حاج رسول که منوچهر رو دعوت کرد چون ما چطور میخواستیم پولی رو خرج کنیم که صاحبش حتی در مجلس ما حضور نداشت .
همه در هول و ولای خریدبرای عروسی بودن حالا هرکس بنوعی مشغول خرید بود ثریا در فکر خرید جهیزیه بود من درفکر خرید برای ساره بودم و ساناز در فکر خرید لباسهای عروسی بود گاهی هم آذر به کمک ثریا میرفت وبهش کمک میکرد اونروز یهو یاد گذشته افتادم خدا همه رفتگان رو رحمت کنه یاد حرف خانم جون افتاده بودم که میگفتن همه بیاین یاری کنین تا من خونه داری کنم ….یه جورایی همه به کمک من اومده بودن .تو اون گیر و دار کارهای رفتن ساناز هم درست شد دیگه غصه عالم منو گرفته بود .حالا میدونید چه روزی ساناز این خبر رو بمن داد درست نزدیک عروسی امیرحسین ….وای خداااا اونروزاحساس میکردم به اندازه وسعت تمامی دنیا تنهای تنها شده بودم .
با خودم میگفتم خدایا چکارکنم .دیگه وقتی تو خونه تنها میشدم گریه میکردم انگار دیگه دل و دماغ عروسی نداشتم
یکروز امیر حسین به خونه اومد وقتی کسالت منو دید گفت مامان ،یعنی من دیگه بچه تو نیستم که شادی منو ندیده میگیری و فقط فکرت پیش دخترته؟ گریه کردم گفتم نه عزیزِمادر من تو از خودمم بیشتر دوست دارم اما کسی که میخواد بره انگار میخواد یک طرف جسم منم با خودش ببره ،ایکاش ساناز هم ایران بود و هردوتون رو کنارم داشتم اما نمیتونستم تو زندگیش دخالت کنم
چون خواستِ خودش بود امیر حسین گفت من از تو خواهش میکنم شادیهای زندگی منو تلخ نکن بزار همه چی طبق روال پیش بره ،بخاطر امیر حسین دندون روی جیگر گذاشتم تا عروسیش بگذره …همه چی بخوبی پیش میرفت سالن هم گرفته بودیم جهیزیه ساره در خونه کوچیک و قشنگش چیده شد وقتی ساناز جهیزیه ها رو میچید انگار نه انگار که خواهر شوهره آنچنان با سلیقه جهیزیه هارو با ساره میچیدن که انگار دو تا خواهرن و من فقط محو تماشای کارهای این دوتا بودم .
وقتی کارها تموم شد ساناز گفت آبجی خوشگلم الهی خوشبخت بشی هر چند میدونم در کنار مامان و زندایی ثریا تو خوشبختترینی ! من گفتم ای مادر
کاش تو هم نمیرفتی، بعد با بغض گفت مامان ازت خواهش میکنم دَم رفتنم حرفی نزنی که دلم پیشت بمونه جلو من وانمودکن که راضی هستی بعد من دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم باشه مادر لال میشم تا تو بری .یهو ساناز تو بغلم پرید و خودش زار زار گریه کرد .گفتم ساناز جان بخدا دیگه هیچ وقت نمیگم نرو ..
برو منم میام پیشت بعدها ! ساناز گفت مامان راستش خودمم دلتنگتون میشم اما چاره نیست ،باید رفت ! از پسر محمد یا برادر ساره هیچ وقت براتون چیزی نگفتم سروش هم پسر محمد بود که از بس این بچه آروم و ساکت بود چیزی نداشتم که براتون تعریف کنم روز جهیزیه به خوبی و خوشی گذشت به شب عروسی امیر حسین رسیدم تنها فرزندپسرم که فقط حسرت دیدن عروسیش رو داشتم ساره از صبح زود به آرایشگاه رفت و سانازهم قرار بود باهاش بره ، منو ساراهم قرار بود باهم بریم .. آذر زن جواد به ساره میگفت ساره جان کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره چرا میخوای بری آرایشگاه غریبه وقتی مامانت و مادر شوهرت انقدر کارشون خوبه ! ساره هم در جوابش گفت زنعمو جان بهتر نیس که امروز هر دوشون برای خودشون باشن این چه کاریه که منم اسیرشون کنم .بعد باورتون نمیشه که منو ثریا هم یک آرایشگاه سر شناس رو انتخاب کردیم و هردو به اونجا رفتیم تو ی راه به ثریا گفتم ثریای خوبم دوست مهربونم تو رو خدا مبادا یک وقت سایه خواهریت رو از سر من برداری بیا با هم عهد وپیمان ببندیم که هرچقدر هم که خدای نکرده بچه ها با هم اختلاف داشتن منو تو دخالت نکنیم و به خودشون بسپاریم ! ها ! بهتر نیست ؟
گفت عالیه ملیحه جان بما چه که چه اختلافی دارن مگر الان منو محمد با هم مشکلی نداشتیم ؟ همه رو خودمون رفع و رجوع کردیم …و هر دو با هم عهد بستیم که هیچ وقت خواهریمون خراب نشه.
بعد به آرایشگاه رسیدیم ،موها و سرو صورتمون رو درست کردیم ،وقتی به آینه نگاه میکردم انگار دیگه قشنگیه جوانی رو نداشتم آخه منهم چهل و نُه ساله شده بودم زنی رنج دیده که دو برابر سنم سختی کشیده بودم و میدانستم که باید سالهای زیادی رو تنهایی سر کنم چون اونشب امیر حسین هم رسماً از خونه من میرفت .هردومون وقتی آماده شدیم بسمت سالن رفتیم مراسم عقد و عروسی در یکشب بر گزار میشد و مهمانها کم کم به سالن می اومدن اینو هم بگم که برای عروسی زهرا خانم رو دعوت کردم منتهی قرار بود به سفر حج بره ونتونست تو عروسی امیر شرکت کنه فریده رو هم دعوت کردم وباز هم طبق معمول منوچهر رو هم به سالن آوردن اما من سعی میکردم خودم رو ازش مخفی کنم
بلاخره عروس و دوماد وارد اتاق عقد شدن
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾