خندیدم و گفتم: انشالله طوبی خانوم، هر چی خدا بخواد همون میشه! پارچه مجلسی که گرفته بودم دادم دست طوبی خانوم و گفتم: اینطور که خبر رسیده عروسی برادرم نزدیکه طوبی خانوم، این پارچه رو واسم پیرهن کنین. طوبی خانوم اندازه هام رو گرفت و من غرق خیال و نگرانی بودم، میترسیدم دوباره برگردم خونه پدریم! اما میخواستم دیگه تمومش کنم قبل اینکه برگردیم خونه همه چیو بهش میگم!از اعتراض سری قبلش، همه کارامو تا برگشتنش تموم میکردم که بیشتر پیشش باشم! رو به طوبی خانوم گفتم: حالا کی حاضر میشه؟ تا پس فردا میتونین؟ سر تکون داد و گفت: آره مادر، از امشب میشینم پاش حاضر میشه انشالله! سر تکون دادم و وسایلم رو جمع کردم .تا آخر هفته چیزی نمونده بود.خونه رو مرتب کردم و وسایلمو گذاشتم تو چمدون با هر تیکه ای که میذاشتم کنار قلبم میریخت، نمیتونستم به این فکر کنم که دیار چطور قراره رفتار کنه؟میدونستم که محاله اخم و تخم نکنه! اما حرفاش دلمو میلرزوند؛ اخم و تخمش رو به جون میخرم ولی می‌ترسیدم که ول کنه بره! بغضم رو کنار زدم و از جا بلند شدم، خونه برق میزد و وسایلم آماده بودن، انگار خیلی عجله داشتم واسه رفتن و رسیدن! اون شب غذای مورد علاقه دیار رو درست کردم؛ یه حس لعنتی بهم می‌گفت آخرین باره! آخرین باره که اینطور کنار هم نشستین و غذا میخورین؛ آخرین باره که غذای مورد علاقه اش رو درست میکنی و با ذوق و خنده بهم نگاه میکنین! همین حس باعث میشد که نهایت لذت رو ببرم از این دقیقه هایی که پیش همیم! -ماهی! اون ترشی رو بده دستم. ظرف ترشی رو دادم دستش یکم ازش خالی کرد و یهو گفت: ماهی من اگه مردم تو چیکار میکنی؟ چشمام گرد شد و شوکه گفتم: این سوال مسخره چیه می‌پرسی آخه؟ خدا نکنه! زبونتو گاز بگیر،چیکار کنم من بعد تو اصلا موندنی نیستم! همون بمیرم بهتره! خندید و گفت : الان که نمردم؛ ولی اگه روزی من مردم فرار کن! نمون پیش اونا، تا هر جا که میتونی دور شو!خوش ندارم بعد من سهم کس دیگه ای بشی، حتی برادرم! اخم کرده گفتم: زبونت رو مار بزنه با این حرف زدنت! چرا باید بمیری آخه؟ -آخ من دلم هی تنگ میشه واسه حرص خوردن و سرخ شدنت ماه طلا +چرا این حرفا رو زدی؟ -این اوضاع و زن گرفتن امیر بعد مرگ زنش ذهنمو درگیر کرد که اگه من... -هیس! خدا نکنه، لفظشو نیار خوبیت نداره! خندید و باشه ای گفت منم سریع گفتم: اگه برعکس باشه چی؟ اگه من طوریم بشه چی؟ -به چهلم نکشیده سه تا صیغه میکنم میارم ور دلم! میدونی من کم طاقتم! حم‍له کردم سمتش و همون‌طور که میزدمش گفتم: خیلی نامردی دیار خیلی! به من میگی فرار کن و نمون اونوقت خودت سه تا سه تا؟ رو دل نکنی یه وقت! دستام رو گرفت و گفت من فقط با تو آرومم ماهی! هیچ کس نه جات میاد نه می‌تونه جاتو بگیره! -یه خدا نکنه بذار تنگش! +تو دلم گفتم!خدا نکنه ماه طلا! اون شب یکی از قشنگ ترین شبای عمرم شد، تا دم دمای صبح جفتمون بیدار بودیم و حرف می‌زدیم! وقتی برای پوشیدن لباسم رفتم دیار هم دنبالم اومد هر چی گفتم نمیخوام ببینی بذار همون وقت ببین قانع نشد که نشد! لباس محلی پولکی زرد رنگم رو پوشیدم و جلیقه مشکی مخمل سنگ دوزی شده رو روش پوشیدم و سر بندم رو اونطور که از دایه یاد گرفته بودم بستم و نگاهی به خودم انداختم، همه چیش رو دوست داشتم! قشنگ شده بودم. دور خودم چرخیدم و رو به دیار گفتم: چطور شده؟ خوبه؟ -از اوناست که دلم میخواد ایراد بگیرم، مگه تو لباس نداری؟ حالا لازمه اینو بپوشی؟ +خریدم که بپوشم! -زیادی خوشگل شدی ماه طلا! به یه شرط میپوشی که یه گوشه بشینی زیادی اون وسط مسط پیدات نشه! میترسم بدزدنت! خندیدم و گفتم: حالا ببینم چطور میشه! -نه دیگه! به خودت رحم کن، بالاخره که مراسم تموم میشه و تنها میشیم باهام، به ضرر خودت عمل نکن طلا! خندیدم و باشه ای گفتم، لباسم رو درآوردم و گذاشتم کنار و برگشتیم خونه، وسایل رو واسه یه سفر کوتاه گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم! وقتی رسیدیم خونه آقام جلو در حیاط آب و جارو شده بود و حسابی شلوغ و پر رفت و آمد! رفتم تو خونه با اهل خونه خوش و بشی کردم و با سلام بلندی به پشت سرم نگاه کردم! سودا(خواهر ساواش) تو اون لبای محلی آبیش بهم لبخند میزد، از آخرین باری که دیده بودمش قیافه اش بشاش تر شده بود، هیچ کی‍نه و دلخوری تو نگاه و صورتش نبود و بچه های کژال هر کدوم از یه طرف گوشه لباسش رو گرفته بودن! لبخندی به روش زدم و جوابش رو دادم! بعدشم بچه های امیرو بغل کردم و بوسیدم دلم براشون تنگ شده بود. رفتم تو اتاق و دایه هم پشت سرم اومد رو بهش گفتم: این دختره راست راستی با بچه ها خوبه؟ دایه سر تکون داد و گفت: خوبه از وقتی شما رفتین خیلی با بچه ها عیاق شده و بچه هام اوایل باهاش خوب نبودن اما الان وابسته اش شدن! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾