eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
798 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
دورِ ؛ دور ..دختر نه اراده ای از خودش داشت و نه می دونست باد داره اونو کجا می بره ..اما  دیگه امیدی به دیدن پسر پادشاه که حالا خودشم یک دل نه صد دل عاشق اون  شده بود نداشت .. بر خلاف میلش باد اونو برد به سرزمین خودش .. سرزمین پری ها که مدت ها بود به خاطر پسر پادشاه اونجا رو ترک کرده بود ..سر زمینی پر درخت با دشت های گل زرد و قرمز و رود خونه های پر آب و درختانی پر بار از میوه های آبدار  .. اونجا که مردمش فارغ از هر غصه ای همیشه شاد در حال رقص و پایکوبی بودن  .. پری ها نه هیچوقت کینه ای از هم به دل می گرفتن و نه بهم حسودی می کردن ؛؛ اونجا  نه شاه زورگویی بود نه قانونی که مردم دوست نداشته باشن .. همه چیز برای همه ی مردم یکسان و عادلانه بود ...  هیچ کس غمگین نبود و زانوی غم  بغل نمی گرفت .. و حالا تنها آدم غمگین این سرزمین دختر شاه پریون بود  .. که چشم به راه  منتظر بود دوباره پسر پادشاه اونو پیدا کنه .. در حالیکه فکر می کرد هیچوقت این اتفاق نمی افته ؛ اون پری بود وشاهزاده آدمیزاد ..و غیر ممکن بود اونا بتونن با هم زندگی کنن ... مگر به خواست شاهِ پریون که دختر جرات نداشت چنین چیزی از پدرش در خواست کنه ..تا یک روز که غمگین یک گوشه نشسته بود ؛شاه پری ها اونو صدا کرد و گفت : دخترم من طاقت درد و غصه ی تو رو ندارم بگو آرزوت چیه تا بر آورده کنم ..دختربا خجالت گفت : پدر منو ببخش ولی می خوام آدمیزاد باشم و بین اونا زندگی کنم .. شاه فکری کرد و گفت :آدمیزاد خیلی باید تلاش کنه تا پری بشه تو می خوای آدمیزاد بشی ؟دختر در حالیکه اشک میریخت گفت : غیر از این خوشحال نیستم ...شاه گفت : بسیار خوب قبول می کنم ..اما خوب فکر کن ؛ تو مدتی بین اونا زندگی کردی و با خودت غم و درد به سرزمین ما آوردی .. حالا حاضری بقیه ی خصلت های آدم ها رو هم برات بشمارم ؟دختر شاه پریون متحیر بهش نگاه کرد و گفت : بشمارید ...شاه کنار دختر نشست و گفت :اگر  آدمیزاد بشی ؛  هیچوقت قانع و سیر نمیشی ...هر چه داشته باشی بازم بیشتر میخواهی ....هزاران نعمت در اطرافت خواهد بود ولی تو برای نداشته ها غم می خوری  و چون بدست آوردی برای نداشته دیگر حسرت می خوری ..من تو را با این خصلت ده روز آدمیزاد می کنم ..و چون برگشتی خصلت دوم رو به تو می دهم چون تو پری هستی و تحمل همه ی اون خصلت ها رو یکجا نداری  ...پریناز خوابش برده بود ..احساس کردم شیوا به قصه ی من گوش می کنه چون نگاهش به من بود ..بلند شد و پریناز رو از بغلم گرفت و گذاشت سر جاش و نشست کنارم و گفت : تو فکر می کنی من ناشکرم ؟گفتم : نه ؛آهی کشید و گفت : چیکار کنم ؟ نمی تونم عزت الله خان رو فراموش کنم ..کاری که پدرم کرد رو فراموش کنم ..نمی تونم با زخم های صورتم کنار بیام  ..زندگی من با این دوتا بچه و این صورت که نمی تونم به کسی نشون بدم به کجا میرسه ؟اگر عمه بره و به این زودی ها  نیاد چطور زندگی خودمو بگذرونم ؟گفتم : شما حق داری ؛؛ اما غیر از اون زخم خیلی خوشگلین ..چشم های آبی؛  پوستی سفید ..و لطیف ..خوش قد و بالا ..و از همه مهمتر دوتا دختر دارین که من می دونم چقدر در آرزوی دیدنشون بودین ..حالا چی شده ؟ که حتی باهاشون بازی هم نمی کنین ؟راستی یادم رفت به شما بگم ؛ من به شوکت خانم گفتم که طرفای قیطریه زندگی می کنیم ..شاید آقا اومد و پیدامون کرد ... گفت : من نمی خوام پیدام کنه ..دیگه دلم باهاش صاف نیست ..دوستش دارم خیلی زیاد اما دلمو شکست ...پرسیدم شیوا جون اون روز توی اتاق آقا چی بهتون گفت که شما رو اینطور بهم ریخت  و دیگه حاضر نیستین باهاش زندگی کنین .... دستشو گذاشت زیر چونه ی من و با مهربونی گفت : نه بابا تو واقعا مغزت کار می کنه خیلی حالیته ...آره تو درست فهمیدی ..حرفی بهم زد که دیگه تا آخر عمر یادم نمیره ؛ شاید یک روز بهت گفتم ...من و شیوا اونشب تا سحر بیدار موندیم و حرف زدیم و بعد سحری خوردیم و نماز خوندیم و خوابیدیم ...و من دعا کردم خدایا به حق همین شب اول ماه رمضون هر چی زود تر آقا ما رو پیدا کنه ... با نزدیک شدن به بهار برف ها آب شدن و تازه ما حیاط اون خونه رو دیدیم پراز درخت میوه بود و یک حوض گرد ..پشت دیوار اون خونه یک سرازیری بود که یک رود خونه از اونجا رد میشد ..که اطرافش  پر از درخت بود ..یک روز آفتابی که از خواب بیدار شدم چشمم افتاد به  اون درخت ها که پر شده بود از  شکوفه های سفید و صورتی که  دنیای منو پر از رنگ و نور کرد..نفس عمیقی از روی شادی کشیدم و خودمو دختر شاه پریون دیدم و اون سرزمین زیبا رو مال پری ها ..حالا بعد از سالها که دیگه نه اثری از اون باغ ها ی پر شکوفه هست و نه اثری از اون رود خونه,,,  و ساختمون ها برج ها جای اونا رو گرفتن هر وقت از اون محله رد میشم می فهمم که اون زمان واقعا دوران شاه پریون بود .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : آره ! آشنا شدن با زنی که اگر بگم بی نظیره دروغ نگفتم . شازده خانم رو میگم ،امروز همینطور که پشت سر تو میومدم، یاد فخرالزمان افتادم که امشب بدون من حتماً غصه می خوره و  با خودم فکر می کردم اگر یک روز ایلخان از زنی به جز من خوشش بیاد و یا حتی بخواد برای لجبازی با من اون زن رو بگیره من چه عملی انجام می دادم... ایلخان خندید و تابی به  سیبلش داد و گفت : لبم یخ زده نمی تونم بخندم تو رو خدا منو خنده ننداز، گفتم : نه منظورم چیز دیگه ایه ،تو رفتار فخرالزمان رو با من دیدی ؟ من واقعاً این همه گذشت ندارم و اون زن اگر بی گناه ترین زن عالم باشه نمی خوام یک لحظه ببنمش چه برسه یه اینکه این همه بهش خوبی کنم . باور کن فخرالزمان طوری رفتار می کرد که انگار نه انگار شوهرش منو برای چی برده بود توی خونه اش وچه اتفاقاتی بین ما افتاده خوبی که اون زن در حق من کرد فراموش شدنی نیست ولی به من یاد داد که آدما می تونن تا چه حدی خوب و یا بد باشن ایلخان یادته آتا همیشه می گفت یا سیاه باشین یا سفید یا خوب ِ ، خوب ، یا بد ؛ ِبد ، خاکستری بودن یعنی هیچ بودن .ایلخان گفت : آره برای اینکه در مقابل آدم های خوب و بد تکلیفت روشنه ولی با آدم های خاکستری نمی دونی چیکار کنی چون اونا تکلیفشون با خودشون هم روشن نیست این حرفا رو ایل بیگی از جانی آقا قشقایی شنیده بود ،حتماً می دونی ایشون مرد بزرگی بود. گفتم : ایلخان به نظرت من می تونم یک روز یک آدم سفید باشم ؟اونقدر که ببخشم و گذشت کنم ؟ یک روز یادمه به من گفتی تو خودخواه و مغروری با این حال دوستم داری حالا من چه رنگیم ؟ گفت :اولا که شوخی کردم دوم اینکه  فقط اینو می دونم هر چی هستی ایلخان حاضره جونش رو برای تو بده سوم اینکه به نظر من همه ی آدم ها از بدی و خوبی ساخته شدن و از خاکستری بودن گریزی ندارن خوب و بد مطلق وجود نداره ایل بیگی برای اینکه بچه هاشو و مردم ایلشو به خوبی ترغیب کنه این حرف ها رو می زد. خیلی از شب گذشته بود وما دیگه رمقی از سرما در بدن نداشتیم، فقط ظهر چند دقیقه نزدیک یک روستا نگه داشته بودیم  و یک چیزی خوردیم  و دوباره بدون استراحت راه افتادم  و حالا دیگه همه خسته و گرسنه و سرما زده داشتیم از پا می افتادیم یک مرتبه توماج داد زد ایلخان اونجا یک چیزی هست فکر می کنم نوری دیدم الان میرم ببینم چیه و اسب رو هی کرد و به تاخت رفت برامون خبر بگیره ایلخان کنار من بود و مرتب حالمو می پرسید البته ما با این چیزا زیاد در زندگی روبرو شده بودیم خیلی وقت ها موقع کوچ بهاره به گردنه هایی می رسیدیم که پر از برف و یخ بود باکی نداشتیم ولی اون می خواست محبت خودشو به من ثابت کنه . ما کنار هم  آروم ،آروم می رفتیم ولی از توماج خبری نشد دیگه نگران شدیم  ایلخان گفت :  دونفر با من بیاین، بقیه اینجا بمونین تا بهتون خبر ندادم جلو نیاین اگر خیلی دیر کردیم، از همین راهی که اومدیم برگردین و به تاخت رفت داد زدم ایلخان مراقب باش بدون اینکه برگرده دستشو بلند کرد اما زیاد طول نکشید که خودش برگشت و گفت: با من بیاین، یک کاروانسراست جای خوبی برای استراحت .گفتم : توماج چی شد ؟ گفت : پسر نادون فکر کرده بود که اگر برنگرده ما هم میریم  امشب رو می مونیم و صبح زود حرکت می کنیم. رفتیم توی حیاط  کاروانسرا پیاده شدیم و اسب ها رو بردن برای تیمار و یکی از اون اتاقک ها رو مردان ایل و یکی هم ما بر داشتیم تا گرم بشیم اتاقک در کوتاه چوبی خرابی داشت  و یک گلیم پاره و کثیف کف اون پهن بود و بوی بدی به مشام می رسید یک چراغ نفت سوز اتاق رو گرم می کرد و خوب زمستون بود و نمی شد در اتاقک رو باز بزاریم ایلخان یک نمد از روی اسبش آورد و پهن کرد زیر من و پوستین رو به خودم پیچیدم و گوشه ی اتاق نشستم. کارونسرا دار پیرمردی لاغر و نحیفی بود، فوراً برامون چای و قلیون آورد و مقدار زیادی تخم مرغ نیم رو کرد، نون و ماست مشک هم خودمون داشتیم کمی بعد در زیر نور کمرنگ فانوسی که توی اتاقک ما بود سه تایی شام می خوردیم. واقعا اگر عشق نباشه آدمیزاد توی این دنیا چیکار داره ؟ و خداوند بالاترین نعمت یعنی حس دوست داشتن رو در وجود ما قرار داده و اگر عاشق نباشیم شکرگزار این نعمت الهی نیستیم با اینکه هر دوست داشتنی درد و رنج خودشو داره ولی وقتی از دور بهش نگاه می کنی می ببینی که همون ها عامل امید های ما در زندگی هستن کنار ایلخان و توماج نشسته بودم و بعد از اون همه سختی حالا اینجا این کاوانسرا به نظرم زیبا ترین نقطه ی دنیا بود وجودم از نگاههای عاشقانه ی و بی پروای ایلخان گرم بود و بی خیال همه ی دنیا شده بودم و این اولین شبی بود که من واون  زیر یک سقف به فاصله ی چند متر خوابیده بودیم وقتی توماج خوابش برد همینطور که سرمون روی بالش بود بدون حرکت و حتی پلک زدن مدتی بهم نگاه کردیم . ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از هم که جدا شدیم حس کردم چشمام نمیبینه اما اشکال نداشت،همینکه زری دیگه کتک نخورده بود کافی بود برام،پرویز با خشم سراغ منصور رفت و بچه رو توی بغل گرفت،زری مثل دیوونه ها با داد و فریاد گفت بذار زمین بچمو،بخدا قسم بخوای از بچم جدام کنی خودمو میکشم،اول تورو میکشم بعد خودمو،پرویز بدون توجه به حرف های زری و گریه های منصور به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت اگه بچتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت قول میدم این غلطی که کردی رو ببخشم.....زری خودشو به در اتاق رسوند و توی چهارچوب ایستاد،لباس منصور رو گرفته بود و می‌خواست مانع از رفتن پرویز بشه،پرویز یقه ی لباسشو کشید و درحالیکه روی زمین پرتش میکرد گفت نمیفهمی نه؟گفتم اگر پسرتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت،تا ده دقیقه ی دیگه تو ماشین منتظرت میمونم نیومدی تا قیامت چشمت به منصور نمیفته......پرویز رفت و زری شروع کرد به زدن توی سر و صورت خودش،نمیدونستم اونو اروم کنم یا نریمان رو،یکم که اروم شد به سمت لباس هاش دوید و درحالیکه چادرشو میپوشید گفت من نمیتونم گل مرجان،من پیش پسرم نباشم میمیرم،بذار کتکم بزنه،بذار هر کاری میخواد بکنه من نمیتونم از پسرم دست بکشم...‌.زری که رفت انگار جون از تنم جدا شد،یهو تنهای تنها شده بودم و انگار توی چاه عمیقی افتاده بودم.......نریمان رو توی بغل کشیدم و سعی کردم اروم باشم اما نمیتونستم،زری رفیق روزهای سخت و تنهاییم بود،بودنش بهم قوت قلب میداد و ‌ باعث میشد سختی هارو تحمل کنم،دلم میخواست تا دلم میخواد گریه کنمو خودمو اروم کنم اما نمیشد،بچه ای که توی بغلم اروم گرفته بود همه ی امیدش من بودم و بخاطر اونهم که شده نمیخواستم خودمو ببازم....... اتاق کامل به هم ریخته بود و پرویز حتی به چندتا ظرف گوشه ی اتاق هم رحم نکرده بود،نمیدونستم چطور باید اونشب رو تنهایی سر میکردم اما چاره ای نبود باید تحمل میکردم،رختخواب هارو پهن کردم و کنار نریمان دراز کشیدم،هرجوری بود ارومش کردم و خوابوندمش،دلم میخواست کمی توی تنهایی بشینم و گریه کنم،رفتن زری انقد برام سخت و ناراحت کننده بود که میدونستم حالا حالا باهاش کنار نمیام،کاش میدونستم کی ادرس اتاقمون رو به مهتاب خانم داده،هر لحظه منتظر بودم زری در اتاق رو باز کنه و با منصور بیاد داخل اما حیف که از محالات بود اون پرویز که میدونستم که حسابی آزارش میده……انقد فکرو آشفته بود و ناراحت بودم که فراموش کردم در اتاق رو قفل کنم و همونجوری که کنار نریمان دراز کشیده بودم به‌ خواب رفتم،انقد خواب های پریشون دیدم ‌و ارش توی خواب گریه کرد که چندباری پریدم و از شدت عرق خیس شده بودم……دم دمای صبح بود که چشمامو یک لحظه باز کردم،نمیدونم خدا دوستم داشت یا بخاطر گریه های سوزناک شب قبلم بود،همیشه عادت داشتم دستمو روی سینه ی نریمان میذاشتم و می‌خوابیدم،حس کردم یک لحظه نریمان از زیر دستم رد شد،اول فکر کردم خودش تکون خورده اما چشم هام که به تاریکی عادت کرد دیدم که کسی بچه رو به بغل کشید و میخواست از خونه بیرون بره،یک لحظه انگار بهم برق وصل کرده بودن از جا پریدم و همون‌جوری که خودمو روی پاهاش انداختم شروع کردم با تمام توان جیغ زدن،با دست توی سرم میزد و میخواست پاهاشو ول کنم اما فقط مرگ میتونست دستامو بی جون کنه،انقد جیغ زدم که همسایه ها یکی یکی از خواب پریدن،صدای باز شدن در اتاق ها که به گوش رسید و متوجه شد که پاشو ول نمی‌کنم نریمان رو روی زمین گذاشت و محکم پاشو از توی دستم بیرون کشید.......همینکه از در اتاق بیرون رفت همسایه ها توی خونه ریختن و میخواستن ببینن چی شده،یکی مگیفت دزد بود و اون یکی می‌گفت حتما همون شوهر خواهرشه،من اما نریمان رو توی بغل گرفته بودم و با تمام وجود زار میزدم،کافی بود فقط چند دقیقه دیرتر بیدار شم معلوم نبود چه اتفاقاتی میفتاد......از شدت ترس و بهت حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم…… نریمان هم بیدار شده بود و توی بغلم گریه میکرد،همسایه ها که دیدن من حرف نمی‌زنم یکی یکی رفتن و تنهام گذاشتن،سریع بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم،هنوز از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میلرزیدم و نفس نفس می زدم همونجا پشت در نشستم و دستامو توی سرم گذاشتم،خدایا ازت ممنونم که یکبار دیگه لطفتو به من نشون دادی،اگر پسرمو میبردن هیچ وقت نمی تونستم خودم رو ببخشم،نریمان روی چهار دست و پا بهم نزدیک شد و خودش رو توی بغلم انداخت،با تمام وجود بغلش کردم و بلند زدم زیر گریه دیگه نمی تونستم،نمیکشیدم،مگر یک آدم چقدر تحمل داره،مگه چقدر میتونه ناملایمات و سختی های زندگی رو تحمل کنه و چیزی نگه… خدایا من نمیتونم دیگه، خودت به فریادم برس…..حالم که بهتر شد بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل، چند دست لباس برای خودمو نریمان برداشتم و توی ساک گذاشتم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با چشم هام التماسش کردم چیزی نگه ..هیچ کسی از اون راز من باخبر نبود،قابله لبهاشو از هم باز کرد، ارباب من همون روز که خانم باردار بود و سـقط کرد بهش گفتم به خودش گفتم‌ بلند فـریاد زدم _ ساکت باش چیزی نگو همه تعجب کرده بودن من چی میدونستم که اونا نمیدونستن،فرهاد بهم چشم دوخت از اون نگاهاش ترسیدم و گفت : ساکت باش ریحان .. قابله دستپاچه بود و خانم بزرگ با فریاد گفت : چخبره اینجایکی یچیزی بگه ... قابله با تاسف نگاهم کرد،خانم‌ شرمندتم اما نمیخوام بیوفته گردنم من چهارتا یتیم دارم بعدِ من کسی رو ندارن و به فرهاد گفت : همون روزهم گفتم به ریحان خانم که براتون حاملگی خطرناکه ،کسی رو داشتم‌ که پسر حامله میشد سقط میکرد و مثل شما بود..به خانم‌گفتم اگه این پسر بدنیا هم بیاد محال خون ریزی شما قطع بشه فرهاد یه قدم جلوتر اومد_ چی میگی ؟‌ _ من مقصر نیستم بخدا من هـشدار دادم‌، من‌مادرم مادربزرگم‌ قابله بودن از بچگی زن حامله دیدم و میدونم چی میگم‌ هزارنفر با داروهای من حامله شدن اما خانم نخواست قبول کنه و بهم هشدار داد اگه به کسی چیزی بگم‌ روزگارم رو سیاه میکنه ... فرهاد نگاهم کرد،اون نگاهاش از صدتا فریاد بدتر بود و عصبی درب رو با لگد باز کرد و بیرون رفت ... صدای هق هق هام اتاق رو پر کردن، خانم بزرگ‌ رو به قابله گفت: هرکاری میتونی بکن .. بیرون رفت و گندمم را هم برد .. شیرین هنوز اونجا بود،اون روز هردو برای عشقی میسوختیم ..برای دردی که قلبهامون برامون روا دونسته بودن‌.. طعم تلخ اشک هامو میچشیدم‌ انگار یکم بهتر شده بودم دردهام کمتر شده بود ...اما حس بدی داشتم.. قابله هزارتا دستور به سکینه داد، سکینه جوشنده امو کمک کرد خوردم و به قابله گفت: ارباب گفت از اینجا تکون نمیخوری تا ریحان خوب بشه _ بچه هام چی میشن ؟ _ فرستاده بیارنشون اینجا اتاق پشتی رو براتون فرش کردن!!! قابله کنارم زانو زد دیدی خانم چطور منو پاگـیر خودخواهیت کردی ؟ _ چه خودخواهی؟ مگه پسر خواستن وارث داشتن خودخواهیه؟ اره من خودخواهم‌.. ناراحت شد از گله اش و گفت : نمیخواستم ناراحتت کنم ،نمیخوام دلت بشکنه اما چه کنم که چاره ای نیست من اگه نمیگفتم ارباب روزگارمو سیاه میکرد.. _ از تو گله ندارم ‌.. _ پس قول بده سرپا بشی جان گندمت سرپا شو ... لبخند تلخی زدم ،سکینه کمک کرد به دیوار پشتم تکیه بدم‌.. عمارت دلشوره منو داشتن... هوا تاریک میشد و کسی حتی تو حیاط دیده نمیشد،سکینه کنارم نشست خودش با اینکه حامله بود ولی برای من دلسوزی میکرد و گفت: خدا بزرگه! _ سکینه خسته شدی برو یکم بخواب.. _ تا شما خوب نشی خواب به چشم هام‌ نمیاد ... _ برو به خودت و بچه تو شکمت رحم کن.. _ بچه رو میخوام چیکار وقتی خانم نباشه، وقتی خانم بلایی سرش بیاد .. _ من خوب میشم.. _ خدا کنه.. اشک چشم هاش میریخت.. فرهاد رفته بود و نمیومد به زور چند قاشق شام خوردم ،رو به سکینه گفتم : فرهاد کجاست ؟ _ تو اتاق خانم بزرگ .. _ رفتی بهش بگو بیاد.. _ جرئت ندارم خیلی دلخوره ازتون ..هر کسی سمتش میره چیزی میگه.. سر شام هم بشقاب رو از پنجره انداخت بیرون، گفت چرا نمک نداره..غذا همون غذای همیشگی بود اما ارباب بهونه گرفت... _ اون اربابه بهش نمیشه خـرده گرفت.. بگو ریحان چشم به راهته ،چشمم به درب خشک شد و خبری از فرهاد نبود صدای اذان دم صبح بود سکینه پایین پاهام خوابیده بود ،تو جا نشستم حال درستی نداشتم حس میکردم تب کردم تنم خیس عرق بود دستمو دراز کردم لای پنجره رو باز کردم تا نفس بکشم سکینه اروم‌ گفت : تـنت عرق داره مریض میشی خانم... از هوای خنک بیرون نفس کشیدم و گفتم : تـنم مثل کوره شده دارم‌ میسوزم .. _ برم یکی رو خبر کنم.. _ نه اونا میخوان به زور بچه امو بیرون بکشن ..اما این بچه الان بیاد بیرون زنده نمیمونه.. _ خانم یوقت زبونم لال بلایی سر خودت نیاری ؟‌ _ خوب میشم فقط به کسی چیزی نگو چشم هام دوباره گرم خواب بود.. سکینه میگفت سه روز تمام تو تب میسوختم و چیزی یادم نبود بعد سه روز تبم قطع شده بود و چشم هام رو اروم باز کردم.. بالای سرم فرهاد نشسته بود با دیدنش قند تو دلم اب شد و گفتم : اینجایی مثل برق گرفته ها از جا پرید یه لحظه ترسیدم فکر کردم لابد مردم‌ ..فرهاد دستشو جلو اورد:!_ ریحان بیدار شدی ؟دستشو روی سرم کشید .. چرا چشم هاش اونطوری شده بود با ترس نگاهش میکردم یهو یادم افتاد و با عجله به شکمم خیره شدم بچه هنوز تو شکمم بود..ثانیه ای نفس راحت کشیدم.. فرهاد گفت : خوبی ؟‌ تو منو کشتی ریحان _ چی شده من فقط خواب بودم... _ سه روزه تو تب داری میسوزی و نیستی سه روزه دهنم به اب نخورده با خدا عهد کردم ،تا بیدار بشی تا تبت قطع بشه.. خوبی الان؟تو داشتی میسوختی همش هزیون میگفتی!!! ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تصمیم گرفتم کاری به کارش نداشته باشم بیشتر فکرمو بدم به کار خونه و مراقبت از بچه هام، اما بیرون رفتن های مداومش و دستپاچگی هاش کنجکاویم رو تحریک میکرد و دوست داشتم سر از کارش در بیارم... اما چند روزی بود که سردرد های عجیبی داشتم و مدام حالت خواب آلودگی و کسالت داشتم ،فقط دنبال یه گوشه دنجی بودم که بخوابم ،از بچه هام غافل شده بودم ،شقایق نگرانم بود و مدام دورو برم میومد و کارهای مربوط به خشایار رو مثل یه مادر مهربون انجام میداد،روزها از پی هم میگذشتن و من هر روز رنگ پریده و بی حال تر میشدم، با خودم گفتم شاید باردارم، اما با عادت ماهیانه شدنم مطمئن شدم که خبری از بارداری نیست،یه مدت بود ترس و دلهره ی بدی توی دلم افتاده بود و دلیلش رو نمیدونستم، شبها وقتی میرفتم دستشویی همش حس میکردم یکی پشت سرم ایستاده ،وقتی برمیگشتم حس میکردم خودش رو پنهون کرده ،همش صداهای جورواجور میشنیدم ،منی که بچه ی روستا بودم حالا تا تَقی به توقی میخورد هراسون از جام می پریدم، خان ننه هم که اوضاع رو اینطوری میدید مدام بهم سرکوفت میزد و میگفت خودت رو به خاطر وجود من مریضی میزنی که من خسته بشم و از اینجا برم؟اما کور خوندی من از اینجا جم نمیخورم ،میخوای بمیر میخوای بمون... حتی دیگه حوصله ی بحث کردن با خان ننه رو هم نداشتم و میذاشتم انقدر غر بزنه و بدوبیراه به خودم و بچه هام بگه تا خسته بشه... رباب هم که حالا تنها شده بود از صبح زود میومد بالا و خیلی شبها هم همینجا میخوابید من کم کم حالم بدتر شد و انگار یه چیزهایی میدیدم که بقیه نمیدیدن ، رو پشت بوم همیشه یه نفر بود که داشت نگام میکرد و انگار مثل سایه دنبالم بود...روز به روز این حس تو وجودم قوت میگرفت و من رنجور تر و بی حوصله تر از قبل میشدم... ارسلان هم متوجه حال خرابم شده بود و یه روز حجره رو تعطیل کرد و منو برد دکتر ،کلی برام آزمایش نوشتن و از سر و سینه ام عکس گرفتن،وقتی جواب آزمایش ها اومد همه چی خوب بود و هیچ چیز مشکوکی نبود ، ولی من چرا روز به روز بدتر میشدم،وقتی ارسلان اومد و گفت همه چی خوبه و مشکلی نیست، خان ننه گفت من از اول میدونستم این چیزیش نیست وفقط تنها بهانه اش وجود من تو این خونه اس ،داره این کارها رو میکنه و این اداها رو در میاره و بچه ها رو ول کرده به حال خودشون تا منو ذله کنن و از اینجا فراری بدن ،وگرنه هیچیش نیست و مشکلی نداره... ارسلان گفت ننه یه نگاه به رنگ و روی زردش بنداز ببین چقدر لاغر شده ،این قیافه که دروغ نمیگه،خان ننه گفت خیلی مونده تا تو این مار خوش خط و خال رو بشناسی،از اینکه تو خونه ام نشسته بود و انقدر گستاخانه راجع بهم حرف میزد کفری شده بودم ولی سکوت کردم... بی اهمیت بودن منو که دید بلند شد و رو به رباب گفت پاشو بریم پایین،یه مدت منو نبینه حتما حالش خوب میشه‌.. ارسلان خواست مانع مادرش بشه اما خان ننه اعتنا نکرد و همراه رباب رفت پایین منم مثل یه مرده ی متحرک بلند شدمو بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم و چشمام رو بستم،نمیدونم چقدرخوابیده بودم که با صدای شقایق که صدام میزد بیدار شدم ، گفت مامان بیدار شو شام بخوریم،شقایق ۷،۸ساله ی من انقدر تو این یکی دوماه که حالم خوب نبود،بزرگ شده بود و مسئولیت پذیر بود که به فکر سرو سامون دادن به امورات زندگی بود،بلند شدم دستاش رو گرفتم و محکم بغلش کردم و صورت نازش رو بوسیدم.. شقایق چند تا سیب زمینی و تخم مرغ آب پز کرده بود و یه دوپیازه خوشمزه درست کرده بود اما من اشتها نداشتم و فقط به خاطر بچه ها همراهیشون کردم‌.. اونشب اما ارسلان بالا نیومد و شب رو کنار رباب و خان ننه صبح کرد... بچه ها خودشون صبحونه خورده بودنو بدون اینکه منو بیدار کنن راهی مدرسه شده بودن نمیدونم ساعت چند بود ولی آفتاب افتاده بود وسط اتاق چشمام رو باز کردم دیدم یه آدم قد بلند با چادر مشکی که روی صورتش کشیده بود،روبروم ایستاده بود،فکر میکردم خواب میبینم خواستم بلند شم و داد بزنم و کمک بخوام ولی انگار لال شده بودم و هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد، نیم خیز شدم که صدای قهقه بلند و وحشتناکی پیچید توی اتاق،انقدر ترسیدم که فکر کردم برای یه لحظه قلبم از زدن ایستاد،دیگه هیچی نفهمیدم و نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم وقتی صدای رباب و سوزش سیلی که به صورتم میخورد رو احساس کردم، آروم آروم چشمام رو باز کردم ،گفتم اون خانم کو کجا رفت رباب گفت کی؟دیونه شدی؟ خانم کجا بود من یکساعت تو حیاط بودم کسی رو ندیدم بیاد بالا یا از در بره بیرون،گفتم بخدا یه نفر تو اتاق بودم،من مطمئنم،رباب یه نگاه توی چشمام کرد و گفت خدا به دور حتما دیونه شدی، این حرفها چیه میزنی آدم میترسه ازت،هیچکس اینجا نبوده حتما خیالاتی شدی..به زور بلند شدم و تکیه دادم به پشتی و رفتم تو فکر ، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منهم که دیگه اصلا نیازی به کار کردن نداشتم . یکروز به حاج خلیل گفتم: آقاجان من دیگه ماشین بافت رو نمیخوام میتونی اونو به یک خانم نیازمند دیگه ببخشی.. گفت؛ نه دخترم این دستگاه رو بعنوان یادگار از من نگهدار این دستگاه یاد آور اینه که تو کجا بودی و به کجا رسیدی ! دیدم راست میگه در گوشه یک اتاق میزی زیر دستگاه گذاشتم و روشو با یک پارچه تترون گلدوزی شده پوشاندم تا در آینده بهشون بگم بقول حاج خلیل من کی بودم واز کجا به کجا رسیدم... روزهای ما غرق در شادی بود ،داشتنِ پول ،سلامتی ،با هم بودن ! هیچی تو این دنیا کم نداشتیم..بچه هام درسخون بودن ،ماه منیرم سه ساله شد..همه چیز خوب بود، ننه بتول هم گاهی به دیدنمون می اومد، دو سه روزی میموند و‌میرفت. برادرهامم به شهر اومدن ،فقط جواهرو عفت در روستا بودن.. از اومدن آقاجون تقریبا دوسال گذشت ،یکروز حسن با خجالت اومد پیشم اومد و گفت حبیبه خانم.. گفتم: بله .. گفت: میتونم یه رازی رو به شما بگم ؟ گفتم: چراکه نه بفرما ! گفت :تو محله ایی که ما هستیم ،خانم جوانی هست که میگن شوهرش رو تو تصادف از دست داده ، گاهی میاد مغازه من و خریدمیکنه ،یکروز خریداش زیاد بود خواستم براش ببرم خونه اش که گفت نه حسن آقا،من خودم میبرم چون اگر شما بیاری برام حرف در میارن .. گفتم :چرا؟ گفت :آخه من شوهرم مرده و مردم لَنگ حرف درآوردن هستن.. همونجا تا نگاهم به نگاهش خورد ،قلبم یهو ریخت، خیلی صورت زیبایی داشت ..بعد من از اون ببعد همش هواشو داشتم ببینم چکار میکنه ،کجا میره ،که دیدم واقعا زن سر براهیه فقط یه چیزی بین ما هست ! گفتم :چی ؟ گفت: فکر کنم خیلی از من جوونتره ،شاید قبول نکنه.. گفتم :حسن آقا هرچی زن کوچکتر بهتر ،اونو بسپار بمن خودم راضیش میکنم، تو فقط بسپار بمن ! حسن با ناراحتی گفت: آخه نمیدونم منو میخواد یانه ؟ میشه شما زحمتش رو بکشی بری خواستگاری ؟ گفتم :چرا که نه ،همین فردا بهم آدرس بده تا برم .. حسن فورا آدرسی بهم داد بعد گفت: اصلا با ماشین خودم میبرمت که نیازی نباشه تنها بری.. فردای اونروز با حسن بخونه اون خانم رفتیم، وقتی زنگ در رو زدیم صدای خانم مسنی اومد که با لحنی خسته گفت کیه اومدم مادرررر! گفتم؛ باز کنید منم ! اون خانم که بهش سادات خانم میگفتن در رو باز کرد ،سلام کردم گفتم: شما منو نمی شناسید من برای امر خیر مزاحم شدم.. اونم گفت: عزیزم دختر من بیوه زنه ! گفتم :مهم نیست اجازه بدید منم بیام داخل همه چیز رو براتون توضیح میدم و سادات خانم منو با احترام به داخل خونه برُد و با‌مهربونی و خوشرویی ازم پذیرایی کردو گفت :مادر قصه دختر سیاه بخت منم درازه .. گفتم :تورو خدا نگید سیاه بخت! هرکس سرنوشتی داره .. گفت: شهلای من سنی نداشت که ازدواج کرد، هنوز حتی بچه دار هم نشده بود که شوهرش تو تصادف کشته شد و دخترم شوهرمرده شد، تازه بهش میگفتن عروس بد قدم ! گناه دختر من چه بود که در جوانیش شوهرش مُرد؟ گفتم: گوش نده ،مردم حرف بیخود زیاد میزنن.. گفتم :از این حرفها بگذر من با چشم باز وخریدار اینجا اومدم، بگو‌عروس خانم بیاد ببینم کی هست این عروس خوشبخت؟ سادات خانم لبخند تلخی زدگفت: اول شما بگو‌ببینم برای کی اومدی خواستگاری ؟ گفتم :من برای برادر شوهرم اومدم و بعد از سیر تا پیاز زندگی حسن رو همونطور که بود تعریف کردم نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد .. بعد گفتم ؛خدا حسن رو ازدست اون زن نجات داد،ضمن اینکه بچه دار هم نمیشد . بعد گفتم: الان حسن در اینجا زندگی خوبی داره ،واقعا اون از وضع مالی خوبی برخورداربود .اما سادات خانم اینها زندگی ساده و بدون آلایشی داشتن، همین موضوع باعث‌شدکه سادات خانم گفت: با این شرایطی که شما میفرمایید دخترما به درد برادر شوهر شما میخوره ؟ گفتم :شما کاری به اونش نداشته باشید بهتره بگید دختر خانمتون بیان .. اونروز شهلا با یک پیراهن صورتی که برتن داشت وارد اتاق‌ شد اندام بسیار زیبایی داشت با چشمان درشت و بینی ریز ! واقعا هوش از سر من که جاریش بودم برد ،براستی طلعت کجا ! شهلا کجا.. تا ازدر وارد شد گفتم: هزار ماشالله، دختر حق داشتی که دل برادر شوهرم رو ببری، الهی که دیگه این بار سفید بخت بشی .. شهلا سلام گرمی کردو‌سرش رو‌پایین انداخت. گفتم ؛شهلا جان برادر شوهر من حسن رو که میشناسی؟ دکان بقالی و میوه فروشی داره.. گفت: بله .. گفتم ؛خب خدارو شکر ..حسن نه مادر داره نه کسی رو داره که بیاد خواستگاری بنابراین جاری بخواستگاریت اومده.. تمام شرایط حسن رو به مامانت گفتم، حالا اگر توهم راضی بودی فقط کافیه بخودم بگی تا کارو یکسره کنیم ..بعد با یه حالتی افتخارآمیز گفتم :خونه زندگیت هم حاضره نیاز به هیچی نداری . شهلا لبخندی زدو سرش رو پایین انداخت.. وای که دلم براش کباب شد واقعا سنی نداشت، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
- کی همچین چیزی گفته؟ عقب کشید و به صندلیش تکیه داد و پوزخند تلخی زد. -اون چی داشت که من نداشتم؟ دریا با این که میدونی دوست نداره... سرم و بین دستهام گرفتم. میدونی نباید تو زندگی دیگران دخالت کنی؟ عصبی و کلافه نگاهم کرد:چرا نمی فهمی تو هر کی نیستی، تو عشقم، کسی که در نگاه اول عاشقش شدم. من نمیتونم فراموشت کنم. -من شوهر دارم. -خوب طلاق بگیر، شما که با هم زندگی نمی کنین! شوکه و متعجب نگاهش کردم. چی داری میگی؟ حقيقت! قول میدم برات بهترین زندگی بسازم. نگاه عمیقی کردم.میدونستم سیاوش دوستم داره، اما من هیچ حسی بهش نداشتم. اما سیاوش ما به درد هم نمیخوریم. من شوهرم و دوست دارم. - تو چرا نمی خوای بفهمی اون داره بهت خیانت میکنه و هر روز با اون دختر اینور و اونور میره. بعد تو دم از عاشقی می زنی؟ -این که اون با کی میره به خودش مربوطه، مهم اینه من دوسش دارم... سری از رو تاسف تکون داد:چرا دوست داشتن منو نمی فهمی؟! -سیاوش خواهش میکنم اینطوری منو بیشتر عذاب میای. اگه میخوای عذابت ندم ازش جدا شو اصلا با هم از ایران میریم. کلافه نگاهش کردم:-همونطور که تو منو دوست داری، منم غیاث دوست دارم. حتی اگه اون تو رو نخواد. -آره. از روی صندلی بلند شدم. حرف آخرته؟ نگاهش کردم غم نگاهش دلم رو لرزوند . دلم لحظه ای براش سوخت، اما میدونستم عشق با ترحم فرق میکنه. من شاید سیاوش و به عنوان پسر عمه ی بچگی هام دوسش داشته باشم ، اما به عنوان همسر نه. از جاش بلند شد. حالا روبه روی هم قرار داشتیم. -میرسونمت. -ممنون، خودم میام. دستی به موهاش کشید. لبخندی زد که تلخ تر از هر گریه ای بود:. -باشه، شاید قسمت اینه که من عاشق تو باشم و تو عاشق دیگری. هفته دیگه برای همیشه از ایران میرم. خواستم فقط یه بار دیگه شانسم و امتحان کنم، اما انگار تقدير من این نبود که تو قسمت من بشی. برات آرزوی خوشبختی میکنم! مراقب خودت باش. لبخندی زدم:-تو هم مواظب خودت باش. کیفم و چنگ زدم و با گام های بلند از کافی شاپ بیرون اومدم . هوا سوز سردی داشت. دستم و تو جیب پالتوم فرو بردم و سرم و پایین انداختم. رعد و برقی زد که بغضم شکست. دلم برای سیاوش میسوخت. عشق یک طرفه همش درده، مثل حسی که خودم به غياث دارم. با همه ی بدیهاش و بی محلی هاش دوسش دارم. نمیدونم چه قدر راه رفته بودم که با حس دردی تو پاهام به خودم اومدم. هوا تاریک شده بود.ماشینی گرفتم و آدرس خونه رو دادم. بارون نم نم می بارید. کرایه رو حساب کردم و با کلیدی که داشتم در و باز کردم. لامپ های خونه عمو اینا خاموش بود. آهی کشیدم و از پله ها بالا رفتم. در خونه رو باز کردم. همه جا تاریک بود. لامپ و روشن کردم، اما با دیدن غياث که روی مبل روبه رویی در نشسته بود، ترسیده قدمی به عقب برداشتم. از جاش بلند شد، اومد سمتم و پوزخندی زد، گفت: -با پسرعمه ی گرام خوش گذشت؟ اخمی کردم:-منظورت چیه؟ -یعنی تو نمی فهمی منظورم چیه؟ قرار مدارتون گذاشتین؟ همه رو مثل خودت فکر نکن، فهمیدی؟! -فکر کردی که من طلاقت میدم ،توام با اون پسرعمت دست به یکی میکنی؟ -فکر کنم باید یه چیزایی و برات یادآوری کنم.کی داره برا کی خط و نشون میکشه. دردت چیه وقتی حسی بین ما نیس؟ چرا هر کدوممون سمت زندگی خودمون نریم؟ من با سیاوش و تو با آیناز ! چنان اخمی کرده بود که ترسیدم:یه بار دیگه تکرار کن، الان تو چی گفتی؟ ترسیده به دیوار چسبیدم. میدونستم کلمه ای از دهنم در بیاد،حتما بلایی سرم میاره. گفت: فکر کردی اجازه میدم هر کاری دلت خواست بکنی؟ باید یه چیزایی رو یاد آوری کنم فکر کنم یادت رفته من نسبتم با تو چیه!؟ بهتره بری خونه ات اینجام خونم هست و توام زنمی ... وقتی اجازه ندادم پاتو از خونه بیرون بزاری اونوقت میفهمی داشتن شوهر یعنی چی.... رفتم سمت اتاق: آقای محترم من شوهری ندارم فکر کنم خودت این حرف و بارها بهم زدی؟ وارد اتاق شدم که از دنبالم اومد ... - بهتره از این به بعد حواست به کارات باشه. من شوهرتم و شوهرت میمونم فهمیدی حتی اگه 10 تا زن دیگه هم بگیرم. اخمی کردم: قهقه ای سر داد و از اتاق بیرون رفت. دروغه اگه بگم از حرفهاش بدم اومد.غياث مردی بود که ذره ذره عاشقش شد، با تمام بی محلیاش بازم دوسش دارم. لباسامو عوض کردم. خسته بودم و ذهنم درگیر بود. دلم برای سیاوش و عشق یک طرفش میسوخت. روی تخت دراز کشیدم و نگاهمو به سقف دوختم. کم کم چشم هام گرم شد. چند روزی از شبی که بل هن دعوا داشتین گذشت.. دیروز مامان و بابا روسیه رفتن و قرار شد به زودی برای همیشه برگردن. با صدای گوشیم نگاهمو از تی وی گرفتم و نگاهی به شماره ای هلنا انداختم. تعجب کردم هلنا چطور به من زنگ زده. دكمه اتصال و زدم. به هلی خانم چطوری، سلام دریا خوب نیستم. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
طبق گفته ی راننده تا فردا صبح میرسیدیم به مقصد، در تمام طول مسیر سعی کردم که سر حرف رو باز کنم، ولی خسرو ناراحت تر از این حرف ها بود.دیگه کم کم هوا داشت تاریک میشد و خسرو هنوز تو قیافه بود ... چشمامو رو همه چیز بستم و دهنم رو باز کردم بی فکر هر از چی از دهنم در اومد گفتم ‌..دیگه تحمل این رفتار خسرو رو نداشتم ... آروم زمزمه کردم :خسرو..... وقتی دیدم جواب نمیده گفتم ازم دلخوری؟ گفت‌میدونی چیه؟؟ من تمام زندگیمو ، آبروی خانوادم رو همه و همه رو کنار گذاشتم بخاطر تو، به تو منتی نیست ، من حتی اگر صد بار هم به عقب برگردم با علم به‌این بدبختی هایی که کشیدیم، باز هم این مسیر رو انتخاب میکردم ... نگاهم کرد و گفت: مگه من تا به حال نازک تر از گل بهت گفتم؟ مگه تا حالا دلتو شکستم؟میدونم اشتباهاتی داشتم که باعث شدم درد بکشی عذاب بکشی اما به جون خودت قسم،حاضرم بخاطر همه سختی بکشم... من یا دیدن ناراحتی و حال خراب تو صد ها بار مردم و زنده شدم میفهمی؟؟ میتونی حرف های منو بفهمی؟؟خیلی برام سخته تحمل کردن حرفایی که بهم میزنی، خیلی سخت... انقدر سخت که قلبم به درد میاد گلچهره ،ابراز احساسات خسرو تسکین بخش تمام سختی های بود که تا الان کشیده بودم .خسرو گفت:گریه نکن هیچوقت ... گفتم:خسرو منو ببخش که دلت رو شکستم، نه تو هیچوقت نازک تر از گل بهم نگفتی اما من هر بار هر چی دق و دلی داشتم سر تو خالی کردم ،میدونی من همیشه از سمت همه سر کوب شدم ،یه دیوار از خودم کوتاه تر پیدا کردم منو میبخشی؟ _من ازت ناراحت نیستم که ببخشمت، مگه میشه من از تو ناراحت بشم، من از خودم دلخور بودم که فکر میکردم با فراری دادنت از اونجا بدبختی هایی ک متحمل شدی به مرورکمتر بشه.... اما بر عکس شد و از اینکه تو عمیقاً از دست من ناراحتی دارم اذیت،میشم... گفتم:خیلی خسته ام به اندازه ی تمام عمرم... -منم همینطور گلچهره دلم میخواد یه هفته استراحت کنم بدون دغدغه ... سربلند کردم و گفتم خسرو تو جنوب رو بلدی؟ _نه ولی به یکی از دوستام سپردم برامون خونه خریده ،یه خونه نزدیک دریا. با حرفهای خسرو ارامش گرفتم،چشمامو بستم به خواب عمیق فرو رفتم.... با صدای هیاهوی جمعیت چشامو باز کردم، با دیدن چشمهای خسرو ،لبخند زدم و گفت به جنوب خوش اومدی ... سرجام نشستم و به اتوبوسی که از حرکت که ایستاده بود و مردمی از ماشین پیاده میشدن نگاه کردم و گفتم رسیدیم؟ _اره رسیدیم، از جا بلند شدم و از اتوبوس که پیاده شدیم نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدایا باورم نمیشه... آخه گلچهره رو چه به جنوب؟ _دیگه دست هیچکس بهمون نمیرسه بدون دردسر میریم دنبال زندگیمون ... خسرو گفت:بیا بریم.. سوار تاکسی شدیم، با دیدن نوع پوشش مردم اونجا که تا به حالا نمونه اش رو ندیده بودم به وجداومدم ،چه لباسای قشنگی داشتن، از شیشه ی ماشین به بیرون زل زده بودم ... خسرو آدرسی به راننده داد و بعد از مدتی گفت:رسیدیم ... خسرو کرایه رو حساب کرد و پیاده شد رو به روی خونه ی نقلی و جمع جوری که درش آبی رنگ بود ایستاد، کلید رو از جیبش در آورد گرفت سمتم . با خوشحالی کلید رو ازش گرفتم و داخل قفل انداختم و وارد حیاط شدم ،قسم میخورم که اون لحظه قشنگترین لحظه زندگی من بود، با دیدن حیاط سرسبزی که دور تا دورش درخت کاشته شده بود و حوض بزرگ پر آب، به وجد اومدم ،به عقب برگشتم و گفتم خسرو اینجا خیلی قشنگه ‌. _خندید و گفت :تلاشم رو میکنم که خوشبختت کنم و تو خوشحال باشی.. نگاهمو ازش گرفتم وارد حیاط شدیم و درو بستیم ،یه گوشه ی حیاط به تاب بزرگ گذاشته بود، صدای گنجشک ها و صدای آب داخل حوض فضای آرامبخشی رو به وجود آورده بود .. گفت :به دوستم گفتم وسایل رو برای اینجا بخره .. وارد خونه شدم تا حالا همچین خونه ی دلبازی ندیده بودم، فرشای قرمز. پشتی های کوچیک که دور تا دور چیده شده بودن، پنجره های کوچیک ... گل های سر سبز گوشه ی طاقچه +با ذوق گفتم اینجا خیلی قشنگه خیلی ... و به سمت اتاق هدایت کرد و گفت:این لباس عروس رو برای تو خریدم از تهران درست زمانی که تو خونه ی ارسلان بودی ،چون امید داشتم ،دادمش به دوستم که بیاره تو این خونه، میدونم خسته ای از سفر رسیدی اما من برای جشنمون‌حتی یه لحظه هم نمیخوام درنگ کنم .. اشک شوق تو چشمام جمع شد، گفتم: من باید دوش بگیرم سری به نشونه تایید تکون داد و گفت باشه گرمابه تو زیر زمینه، زودتر برو دوش بگیر که بریم پیش عاقد ،منو ببخش که نمیتونم یه مراسم شلوغ برات بگیرم گلچهره ... باید یه جشن خوب برات میگرفتم اما میترسم باز هم یه اتفاقی بیفته .. گفتم دیگه هیچوقت این حرفو نزن اتفاقی نمی افته منو تو اومدیم که باهم زندگی کنیم ... لباس عروس خوشگل رو ازش گرفتم ،قدمی به عقب برداشتم و گفتم خسرو... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همه چیز هست، بیا بشین برات چایی بیارم. یزدان که نشست ماجرای رفتن مهلارو گفتم.کمی توی فکر فرو رفت و بعد گفت اگه تصمیمتون جدیه ،پس من و لاله میایم اینجا، هم از مستاجری راحت میشیم ،هم شما تنها نمیمونی. نگین روی سنگ چین دور باغچه نشست و گفت اگه بیاین که خیلی خوب میشه،بابایی که با ما نمیاد،حداقل اینجوری خیالمون راحت میشه. به این ترتیب مقدمات رو آماده کردیم و جای مهلا و یزدان عوض شد.مهلا اسباب اثاثش رو به سمسار فروخت و با خرید وسایل نو ،درست هجدهمین سال تولد نگین راهی خونه ی خودش شد.... عادت به دخالت توی زندگی عروسام یا سربار بودنشون نداشتم و با اینکه سنی ازم گذشته بود و در آستانه ی ۸۰ سالگی بودم ،ولی هنوز خودم آشپزی می کردم و با ورزش و مطالعه ذهن و جسمم رو فعال نگه می داشتم. لاله زن ولخرجی بود و با اینکه تا الان هنوز موفق به خرید خونه نشده بودن، ولی عادت به قناعت نداشت و مدام در حال تعویض وسایل خونه بود. و من هیچ وقت از درون یزدان باخبر نشدم و نفهمیدم که الان با وجود میانسالی و تنهایی در کنار زنی که عجولانه انتخاب کرد و گرد پیری خیلی بیشتر از خودش روی اون نشسته، آیا احساس رضایت می کرد یا نه. مهران و سپیده زندگی خیلی خوبی داشتن و سه تا نوه از مهران و سه نوه هم از میترا داشتم.تند تند بهم سر می زدن و با اومدنشون و پیچیده شدن سر و صدای بچه ها توی حیاط،روح تازه ای به خونه دمیده میشد. نگین در شرف کنکور بود و با پر کردن دور و برش از کتاب،کمتر فرصت سر زدن به من داشت، ولی گاهی تلفن میزد و حالمو می پرسید... اکثر آخر هفته هارو به روستا می رفتم تا این لحظات پایان عمر رو اونجا،توی خونه ی دوران سخت کودکیم بگذرونم.دستی به سر و گوش خونه کشیده و با عوض کردن در و پنجره هاش دست هر دزدیو ازش کوتاه کردم. کرامت و زنش با وجود کوچکتر بودن از من، کمری خم کرده و هر کدوم از بچه هاشون هم یه شهری سر می کردن.با هزار و یک مریضی لحظات پایان عمرشونو تنهایی سپری میکردن و گویی قرار بود این ها هم زودتر از من رخت سفر ببندن. امامزاده ی توی محل که حالا دور تا دورش پر بود از مزار اهالی ده، میزبان مارجان و اقاجان من هم بود.دلم می خواست من هم بعد از پایان دادن به سرنوشتم اینجا کنارشان توی همین امامزاده دفن بشم.اینو به بچه هام گفته بودم و ایمان داشتم به وصیتم عمل می کنن. چه سالهای طول و درازیو پشت سر گذاشته بودم،دیگه حتی تنها گوش سالمم هم به سختی میشنید و من با چشمان پر نوری که سالها خط به خط کتاب هارا می خواند،حالا با عینک باید لب خوانی می کردم. تلفن خونه ی روستایی مارجان به صدا درومد.از پای درخت توت که مشغول کندن علف های هرز دورش بودم به سختی بلند شدم.عصای تکیه داده شده به دیوار رو برداشتم و به طرف داخل خونه راه افتادم. تلفن قرمز با دکمه های چرخونش کنار متکاهای گرد و لوله ای شکل در حال بوق زدن بود و نسیم روح نوازی مشغول تکان دادن پرده ی حریر سفید آویزان شده از پنجره. قبل از قطع شدن تلفن خودمو بهش رسوندم و گوشیو برداشتم.حین انداختن خودم روی زمین به متکاها تکیه دادم و صدای پرشور نگین رو شنیدم که توی گوشی پیچید؛بابایی مشتلق بده توی کنکور قبول شدم. اشک شوق توی چشمام حلقه زد برای دخترک زیبارویم که دنیا چشم دیدن خوشبختیشون رو نداشت و اون رو بدون سایه ی پدری که هر لحظه مشتاق شنیدن خاطراتش بود،رها کرد. با صدای بم و خش دارم گفتم سربلندم کردی دختر،الهی عاقبت بخیر بشی که خوشبختیت آرزوی منه. مهلا گوشیو از نگین گرفت و گفت بابا اونجا تک و تنها نمیگی دل ما هزار راه میره،پس کی می خوای برگردی؟چی می خوای تو اون روستا؟ عینکمو از کنار تلفن برداشتم رو چشمم گذاشتم و خیره به پنجره ی رو به حیاط گفتم خودمم نمیدونم چی اینجاست مهلا،که اینقدر منو میکشونه به طرف خودش،انگار آغوشی در اینجا هر لحظه به انتظارمه. نگین دوباره گوشیو از مهلا گرفت و گفت زود بیا بابایی، قراره برای قبولیم جشن بگیریم. با ذوق گفتم تا عصر فردا اونجام، مگه میشه دخترم زحمتاش به بار نشسته باشه و من توی جشنش نباشم. راهی تهران شدم، مثل همون پسر کم سن و سالی که سالها پیش دست توی دست دائی جانش به این شهر اومد.نه ترنجی انتظارمو می کشید و نه بچه ی نشسته پشت نیمکت هیچ مدرسه ای. دیگه روی کتاب ها خوابم نمی برد و استرس هیچ امتحانی برای فرداش دلم رو به آشوب نمی کشید.سیلی هیچ مردی روی گوشم نمی خوابید و دستم توی دست هیچ بقالی به عنوان دزد گیر نمی کرد. کلید رو توی دروازه ی رنگ و رو رفته ی سبزمون انداختم.خونه توی سکوت غرق بود،نه از لاله شر و شوری دیده میشد و نه صدای بچه ای که از پوست و خون یزدان باشه توی حیاط شنیده. چمدون کوچیکم رو روی زمین گذاشتم که قبل از بستن در، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾