تورو سپردم به خدا نه یک بار بلکه دوبار آبروم رو به بازی گرفتی خدا جوابتو بده! میخواست دنبالم بیاد، از حرص جیغی کشیدم و گفتم: دنبال من نیا مرتیکه! توجه چند نفری جلب شد، اومدن اینطرفی و گفتن: مزاحم خانوم محترم شده؟ سر تکون دادم و گفتم: کلافه ام کرده اقا، نجاتم بدین توروخدا! مرده بهش میخورد لوطی باشه! طوری یقه ساواش رو گرفت و کشید که دکمه های پیراهنش کنده شد و اولین مشت که پای چشمش خورد به شکر خوردن افتاد! انقدر دعوا بالا گرفت که چند نفری جداشون کردن، هر چقدر که میزد آتیش دلم خاموش نمیشد! باز غصه مهمونم شده بود! بعد از کلاسام با حال ناخوش برگشتم خونه، حس میکردم تو این هوای بهاری دارم تو تب میسوزم! گونه هام سرخ شده بود و گلوم از بغض لونه کرده توش درد میکرد! رو به طوبی خانوم گفتم: طوبی خانوم بیا ببین من تب دارم؟ -وا تب چه موقعی دختر؟ +نمی‌دونم حالم خوش نیست! انگاری تب دارم. دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: ای مادر، تو که داری تو تب میسوزی!چت شده دختر؟ عین آتیش میمونی! -نمیدونم طوبی خانوم، من برم یکم بخوابم. شاید سرما خوردم! خودم میدونستم دردم سرما خوردگی نیست؛ اومدن ساواش حالمو دگرگون کرده بود، هر چی که فراموش کرده بودم دوباره یادم اومد! سر جام دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد، وسط خواب و بیداری احساس میکردم یکی داره پاشویه ام میکنه، صداش رو میشنیدم: نمی‌دونم آقا! از ظهر برگشت ناخوش بود؛ بگم آقا افشار بیاد؟ من دارم میترسم هر کار میکنم تبش نه پایین میاد نه قطع میشه!چشم چشم حتما انجام میدم،خودتون نمیاین!.... هرچی خیره!نمی‌دونستم با کی حرف میزنه، گلوم خشک بود و حس میکردم گرممه! با صدای گرفته ای آب خواستم. یکم طول کشید تا خنکای آب رو روی لبای خشک و ترک خورده ام حس کردم،طوبی خانوم گفت: خوبی دختر جون؟ تبت نمیاد پایین، نمی‌دونم چرا؟! -خوبم طوبی خانوم،چیزی نیست! خوب میشم. دوباره سر جام دراز کشیدم و چشمام رو بستم، طولی نکشید که دوباره خوابم برد.صبح که از خواب بیدار شدم، سرم به اندازه کوه سنگین شده بود، از وسیله های دورمم پیدا بود دیشب افشار یا یه دکتری بالا سرم بوده، از جا بلند شدم و لباسام رو تو تنم مرتب کردم و در اتاق رو باز کردم و یه قدم برداشتم اما با صدای افشار تو جام موندم: مرتیکه کمتر از خر سه ماهه کدوم گوری رفتی که الان اومدی؟ از نظر من برو همونجا که بودی! -ربطش به تو چیه؟ دلم خواسته برم! + اگر میخواستی بیای زودتر میومدی، الان که میدونی مریض شده واسه چی اومدی؟ -کی گفته من واسه خاطر مریضی اون اومدم؟ من اگه کار نداشتم عمرا پامو تو این خونه نمیذاشتم! -ببین من خودم کلاغ و رنگ میکنم جای طاووس به مردم قالب میکنم، از این حرفا به هر کس میزنی به من نزن که حنات رنگی نداره واسم! بعد از کمی مکث گفت: میمونی یا میری؟ -فعلا یکم کار دارم، انجامشون بدم میرم! +میگم که از خر کمتری بگو نه! -لازم نیست تو درس زندگی به من بدی من خودم میدونم چیکار کنم! +اره جز اینکه میدون رو خالی کنی مگه کار دیگه ای بلدی؟ عوض اینکه درستش کنی عین بچه های دو ساله گذاشتی رفتی، بچه دوساله هم می‌فهمه من چی میگم، بیخود وقت تلف نکنم، با اجازه! فقط به خانومت بگو مایعات بخوره بخاطر تب آب بدنش کم شده اگرم نمیتونی افسانه رو بفرستم؟ -حواسم هست، میگم به طوبی خانوم. تندی برگشتم تو اتاق و درو آروم بستم، قلبم محکم میکوبید انقد که صداش رو میشنیدم و لباسم از کوبش بی امانش می‌لرزید! بعد از سه ماه اومده بود، بعد از سه ماه صداش رو شنیدم! بعد از سه ماه دوباره پا گذاشت تو این خونه، درست وقتی که از غم نبودنش مریض شده بودم! دوبار بغض تو گلوم نشست و چشمام پر اشک شد؛ تند تند آب دهنم رو قورت میدادم که اشکام نریزه، نمی‌دونستم چیکار کنم برم پایین یا نه؟چطوری رفتار کنم باهاش؟ یعنی بعد سه ماه آروم نشده؟ به خودم توپیدم: چته تو؟ انگار این سه ماه رو یادت رفته! نبود هیچیت هم نشد، الآنم قرار نیست کار خاص بکنی خیلی معمولی میری پایین! همین! تو کش مکش با خودم بودم که در اتاق باز شد، یه لحظه ترسیدم اما طوبی خانوم رو که دیدم نفسمو بیرون دادم، منِ بیدار رو که دید گفت: بیدار شدی دختر؟ حالت بهتره؟ آروم گفتم: خوبم! دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: خداروشکر تب هم نداری، بیا پایین یه چیزی بخور. سر تکون دادم و گفتم: میام الان؛ راستی، کِی اومده؟ به طبقه پایین اشاره کردم که بدونه منظورم دیاره! لبخندی زد و گفت: صبح رسید! اون که غرورش اجازه نمیده بیاد بالا تو بیا پایین ! اخمی کردم و گفتم: حالا که اینطوره منم غرورم اجازه نمیده بیام پایین! -اون اینهمه راه رو شب تا سحر اومده واسه خاطر تو اونوقت تو نمیخوای دو تا پله رو پایین بیای؟ خدایا من از دست این دختر و پسر چه کنم؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾