eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
460 عکس
793 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
من پدرت نبودم ؟ همه کست شده بود عزت الله ؟شیوا گفت : ولی شما بهش گفته بودین نمی خواین منو ببینین چون می ترسین بیماری منو بگیرین به خاطر زن و بچه هاتون ...آصف خان گفت : آره گفتم ؛آره ؛ چون نمی تونستم به عزت الله بگم از دستت عصبانیم ..بهانه آوردم گفتم بزار هر کاری دلتون می خواد بکنین حالا که منو آدم حساب نمی کنی ...من همینطور که میرفتم و میومدم و به حرفای اونا گوش می دادم .مرغ سرخ کردم یکم دیگه کته بار گذاشتم و سفره ناهار  رو پهن کردم ..و با خودم فکر می کردم ..اینکه ما همیشه زندگی رو از دیدگاه خودمون به تنهایی نگاه می کنیم باعث خیلی از اتفاقات ناگوار در زندگی ما میشه .. شاید اگر شیوا اون همه حساس و زود رنج نبود این همه بلا سرش نمی اومد ...وقتی همه چیز آماده شد گفتم : بفرمایید سر سفره  سرد میشه آصف خان بلند شد و دستهاشو برای به آغوش کشیدن دخترش باز کرد و گفت : شیوا جان بابا ؛؛ تو یک تیکه از جون منی ..هم خون منی ...دختر یکی یک دونه ی منی ..بیا بابا بغلم به خدا دلم برات خیلی تنگ شده بود ...شیوا بدون اعتراض در حالیکه هنوز نمی تونست جلوی اشکهاشو بگیره در آغوش پدر جای گرفت و مدتی همدیگر رو بغل کردن ..آصف خان چندین بار به سر شیوا بوسه زد و قطرات درشت اشک از صورتش پایین اومد ..وقتی همه سر سفره نشستن ..تازه اونجا آصف خان متوجه من شد و گفت : گلنار تویی ؟گفتم : بله آقا منم ..گفت : چه معروف شدی ؛؛ سلیمان اومده بود از من برای پسرش تو رو خواستگاری کنه ..بهش گفتم مرتیکه من اصلا اون دختر رو ندیدم برای چی از من سراغشو می گیرین ؟عمه گفت : مبادا گلنار رو برای کسی تیکه بگیرن ..اون باید درس بخونیه من برای آینده اش برنامه دارم ..هیچ کس حق نداره اونو شوهر بده باید زیر نظر خودم باشه ..می خوام ازش یک خانم درست و حسابی بسازم ...شیوا در حالیکه هنوز حالش جا نیومده بود یک لبخند زد و گفت : پدر قبل از شما شاه پسندی هم اومده بود خواستگاری گلنار ... آصف خان که اولین لقمه رو توی دهنش گذاشته بود چند تا سرفه کرد و با تعجب گفت : بیشرف ، بی ناموس ؛ من شما رو دستش سپردم چشم چرونی می کنه ؟ نامرد ؛ پدرشو در میارم ..الدنگ ...شیوا گفت : نه بابا به خودشم گفتم به کس کسونش نمیدم ..آصف خان گفت :اگر دوباره  شاه پسندی اومد از قول  بهش بگو مواظب خودت باش ,  دیگه این طرفا پیداش نشه ..حالا برم گرگان باهاش تماس می گیرم ..عجب آدم خریه ؟من و شیوا سفره رو  جمع کردیم .بردیم آشپزخونه ..آفتاب از پنجره می تابید توی اتاق و گرمای لذت بخشی داشت اونم توی یک بعد از ظهر آخرای عید ..من  یک سینی چای ریختم و آوردم ..توی این فاصله آصف خان روی یک پشتی توی آفتاب لم داده بود ویک پاشو انداخته بود روی پای دیگه ای  دندونشو با چوب کبریت خلال می کرد ..گفت : آی دختر من چای پر رنگ می خورم برو مال منو عوض کن  ..من که تازه می خواستم بشینم دوباره بلند شدم و گفتم : چشم همین الان ؛؛ ...شیوا مچ دست منو گرفت و نشوند و خودش استکان رو بر داشت و گفت : تو بشین گلنار جون من براشون میارم ..پدر جون ؛؛گلنار دختر منه به جای بهرخم دوستش دارم ,, اون همدم و مونس منه بهش دستورندین ..نه پولی از من می گیره نه توقعی  داشته ..تا حالا هیچی ازم نخواسته چون خودشو دختر من می دونه ..اگر اون نبود من تا حالا دوام نمی آوردم ...توی کوهستان کاری کرد که بیشتر اوقات بهمون خوش میگذشت ..نمی دونم چطوری می تونه این کارو بکنه ولی وقتی با اونم حس می کنم همه چیز خوبه و به زودی مشکلاتم حل میشه ...اون شده امید زندگی من ...آصف خان سکوت کرد و سری با افسوس تکون داد , تا شیوا برگشت وهمینطور که چای رو جلوی اون می ذاشت یک سرفه کرد و گفت : گله و درد منم از تو همینه ..همیشه به یکی متصل میشی ..یک روز مامانت , اون نبود عمه ..بعد عزت الله ؛ حالام به این دختر ؛آخه می خوام بدونم تو  به کی رفتی ؟منو ببین ؛ عمه ات رو ببین ..حتی به مادرتم نرفتی ..شیوا تو تا حالا برای خودت چیکار کردی ؟جز اینکه یک عمر نشستی و به دست عزت الله نگاه کردی ؟گفتی درسم رو ادامه میدم ندادی , هیچ  می دونی بابای عزت الله وقتی جوون بود  توی بازار پادو بود ؟اما پدر من از بزرگان گرگان بود ده تا روستا به نام پدرم بود ..مردم از قبال ما زندگی کردن ..عمه ات رو ببین شیر زنیه برای خودش حسین خان که هیچی پدر جد حسین خان هم نمی تونه بهش زور بگه یا ظلمی بکنه ...یکم به خودت بیا بابا ؛ تو باید الان راه و چاه نشون گلنار بدی نه اون به تو , این دختر  می خواد درس بخونه ..تو چرا همت نمی کنی  درست رو تموم کنی ؟وقتی زن عزت الله شدی بهم قول ندادی دیپلمت رو بگیری ؟حالا که دوتایی با هم اینقدر صمیمی هستین و از دست اون دوتا عزت الله و ننه اش راحت شدین دست به دست هم بدین و پیشرفت کنین .‌. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت : دیوونه ..بیا اینجا ..انگار واقعا عوض شدی ..اصلا فکرشم نمی کردم ای سودای شجاع و بی باک من یک روز از ترس حرف بزنه ..مگه ما یک دونه جون بیشتر داریم .. امروز نه فردا باید این زمین خاکی رو ترک کنیم و خودمون هم خاک بشیم ..ولی تا هستیم باید باعزت زندگی کنیم .. و برای داشتن این عزت باید مبارزه کرد ..دیگه نبینم از این حرفا زدی ؛ تو زنی هستی که برای ناموس و عزت خودت جنگیدی و اون همه مدت توی خونه ی جمشید خودتو حفظ کردی .. و اجازه ندادی دست بهت بزنه حالا که اینجایی از دور ازش می ترسی ؟ الان  دنیا دچار جنگ شده روس و انگلیس مملکت رو اشغال کردن ..همه چیز بهم ریخته فکر نمی کنم دیگه کسی فرصت کنه توی این اوضاع یاد مشکلاتشون با ایل های قشقایی و بختیاری بیفته .. چه برسه به تو ؛یا بخوان بیان وقتشون رو اینجا تلف کنن؛؛اونطوری که من فهمیدم  الان پایتخت کلی مشکل داره ؛..و این ترس بی مورد ما داره زندگیمون رو نابود می کنه .. پس از این به بعد دیگه هیچکدوم بهش فکر نمی کنیم ..فقط از روی احتیاط مراقب میشیم تا موقع کوچ که از اینجا میریم ..و برای سال دیگه هم یک فکری می کنیم .. حالا بهم قول بده دیگه برای این چیزا خودتو ناراحت نکنی ؛ ببینم صورت قشنگت رو نمی خوام چشم های تو رو دیگه گریون ببینم ..حالا بهم بگو کی همون ای سودای قبلی میشی ؟ گفتم : وقتی که دیگه نگران تو نباشم .. نگران تیمور و توماج نباشم ..دیگه نمی خوام کسی رو از دست بدم .. گفت : این دنیا از این خبرا نیست ..به خواست کسی نگشته و به خواست منو و تو هم نمی گرده ..باید با همه چیزش ساخت ..یک وقت خوبه ..یک زمان بد ..یک روز بهمون نعمت میده یک روز می گیره ..تا بوده چنین بوده و غیر از این نخواهد بود .. چه ما بخوایم و چه نخوایم اونچه که تقدیرمون باشه بسرمون میاد ..یادته من سه تا تیر خوردم .. خودت لوله ی تفنگ روی سینه ات بود شلیک شد ولی عمرمون به دنیا بود و نمردیم .. خدا به دل اون مامور ها انداخت و هر دومون رو بردن مریض خونه و حالا اینجایم..با هم زندگی می کنیم  .. اگر خدا نخواد برگ از برگ نمی جنبه ..دلت باید مثل آسمون باشه بزرگ و بی انتها .. به چیزای خوب فکر کن شاید فردا یک خبر خوش بهمون رسید ..به روزی فکر کن که بچه هامون توی این چادر دارن با هم بازی می کنن و ما همینطور که بهشون نگاه می کنیم از خودمون به خاطر نگرانی های بی مورد خجالت می کشیم .. و روز بعد اتفاقی افتاد که واقعا به حرفای ایلخان رسیدم .. تنگ غروب بود نیمی از خورشید رفته بود پشت کوه و نیم دیگه اش مثل هر روز باقی مونده ی نورش رو به روی ابرهای افق می پاشید و منظره ای تماشایی درست می کرد که من نمی تونستم چشم ازش بردارم ... آنا داشت نزدیک چادر شام رو آماده می کرد و ایلخان و تیمور و توماج داشتن تفنگ هاشون رو تمیز می کردن و منم با گلبانو دختر تکین بازی می کردم تازگی ها می نشست و خیلی شیرین شده بود ..یاشیل یک سینی چای ریخت  و همنیطور که میومد طرف ما .. یک مرتبه صدای همهمه و سر و صدا بلند شد... چند نفر وحشت زده می دویدن طرف ما و فریاد می زدن ..امنیه ها اومدن ..آماده باش ..دارن میان این طرف زود باشین .. یاشیل سینی رو انداخت روی زمین و وحشت زده گلبانو رو از بغل من گرفت .. ایلخان هم با عجله تفنگشو پر کرد و به من گفت زود باش با آنا برین توی چادر و یک جای امن روی زمین دراز بکشین  .. و بلند فریاد می زد تا من نگفتم  هیچ کس تیراندازی نکنه ..همه آماده باشین .. در یک چشم بر هم زدن مردها مسلح شدن و زن ها همه رفتن توی چادر ها .. ماشین ها همینطور نزدیک می شدن ..طوری که دیگه صدای اونا رو می شنیدیم .. خورشید رفته بود پشت کوه ولی هنوز هوا روشن بود ..منم تفنگم  رو بر داشتم و از لای درز چادر منتظر شدم .. اونقدر بی موقع و ناگهانی بود که حتی فرصت نشده بود شاهین خان رو با خبر کنن .. تفنگ توی دستم بود و می لرزیدم و   دعا می خوندم و به تیمور توماج و ایلخان فوت می کردم .. آنا التماس می کرد بیا یک جایی قایم شو تو رو پیدانکنن .. مرد ها همه یا سنگر گرفته بودن یا اسب هاشون رو زین می کردن که بتونن در صورت لزوم مبارزه کنن .. ماشین ها نزدیکتر شدن ..حالا طوری به نظر می رسید که هیچکس توی ایل نیست .. و صدای ماشین هم نمی اومد ..پیدا بود که ایستادن ... دقایقی که به سختی می گذشت ..که ایلخان رو دیدم داره میره به طرف راه ورودی و توماج داره با عجله میاد طرف چادر ما .. رفتم بیرون و بلند گفتم : کی بود ؟ چه خبره ؟ گفت : ای سودا بدو که مهمون هات اومدن .. شازده اومده با سه تا ماشین .. تفنگ رو انداختم و در حالیکه سر از پا نمی شناختم از هیجانی که داشتم آنا رو بغل کرد و گفتم : بالاخره اومدن ..توماج زود باش گوسفند بیار و جلوی پاشون بکش  .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گوشه ی دیوار روی زمین نشستم و شروع کردم به نفس کشیدن ،سینه ام میسوخت و داشتم خفه میشدم........چی از جونم میخواست اخه؟چرا نمیذاشت زندگیمو بکنم،هرچند وقت یکبار میومد و آرامشم رو به هم میزد،تازه داشت نفسم جا نیومد که با شنیدن صدایی از نزدیک بلند شدم..... اول فکر کردم مهتاب خانم بهم رسیده اما با شنیدن صدای گربه فهمیدم اشتباه کردم،دوباره سرجام نشستم و برای اینکه نریمان رو آروم کنم سینه ام رو توی دهنش گذاشتم و توی فکر فرو رفتم،کجا باید میرفتم حالا؟جایی برای رفتن نداشتم جای دیگه اصغر هم نبود که فکری به حالم کنه....از شدت بی پناهی و بی کسی دوباره تمام صورتم خیس شد،نریمان که سیر شد بلند شدم و راه افتادم اونجا موندن اصلا درست نبود،توی خیابون که رسیدم جلوی ماشینی دست بلند کردم و سوار شدم،ادرس رو که بهش دادم نمی‌دونستم کار درستی میکنم یا نه اما چاره ی دیگه ای نداشتم،نمیشد که شب رو توی خیابون بمونم فقط خدا خدا میکردم همونجا باشه و بتونم ببینمش.....ماشین که جلوی ژاندارمری نگه داشت نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم،تنها کسی که اون لحظه به ذهنم می‌رسید مصطفی بود،شب بود و میدونستم اونجا نیست اما با خودم گفتم شاید اگر خودم رو معرفی کنم باهاش تماس بگیرن و بیاد سراغم....چقدر غریب و بی کس بودم خدایا،چقد جای مرتضی برادر جوونمرگم خالی بود،مطمئنم اگر زنده بود نمیذاشت این آدم ها هر بلایی که دلشون میخواد سرم بیارن......توی سالن ژاندارمری که رفتم مستقیم سراغ سربازی رفتم که پشت میز نشسته بود و چرت میزد،سلام که کردم از جا پرید و نزدیک بود پخش زمین بشه،چادرم رو توی صورتم کشیدم و سراغ مصطفی رو گرفتم،کلاهشو مرتب کرد و گفت نیست رفته خونه فردا صبح بیا،با بغض گفتم آقا توروخدا یه زنگ بهش بزنید من فامیلشم از شهرستان اومدم آدرس خونه شو هم ندارم،شما یه زنگ بهش بزن اگه گفت نمی‌شناسم من میرم....به هر سختی بود سرباز رو راضی کردم تا به مصطفی زنگ بزنه،خداخدا میکردم خونه باشه و بتونه بیاد سراغم،تصمیم گرفته بودم فردا برگردم پیش مادرم و همونجا زندگی کنم،دیگه تحمل این موش و گربه بازی رو نداشتم........سرباز با مصطفی صحبت کرد و گفت همینجا منتظر بمون گفت الان میاد،اصلا دوست نداشتم بهش رو بندازم اما چاره ی دیگه ای نبود،دوباره دلم پر کشید برای زری اگر بود الان تنها نبودم و باهم فکری می‌کردیم....نیم ساعتی توی ژاندارمری نشستم تا بلاخره مصطفی اومد،جواب سلامم رو داد و با تعجب گفت اینجا چکار می‌کنی گل مرجان؟اونم این وقت شب؟با کی اومدی اینجا اصلا؟دوست نداشتم جلوش گریه کنم،بغض توی گلومو قورت دادم و گفتم مهتاب خانم اومده بود خونه ی ننه طوبی،میخواد پسرمو ازم بگیره،من بیرون بودم رفتم خونه دیدمش توی حیاط فرار کردم.... میخواد پسرم رو ازم بگیره نمیدونم چی از جونم میخواد،دفعه قبل هم که اومده بود و خواهرم رو ازم گرفت...الان هم چیز زیادی ازت نمیخوام فقط جایی رو می خوام که همین امشب اونجا بمونمو فردا صبح به سمت روستامون حرکت کنم دیگه نمیتونم این شهر و آدماش رو تحمل کنم می خوام برم برای خودم زندگی کنم تا وقتی که ارش برگرده.... مصطفی پوزخندی زد و گفت نمیدونم دیگه چی بهت بگم گل مرجان انگار داری خودتو به نفهمی میزنی،دارم بهت میگم اون مرد دیگه برنمیگرده چرا میخوای تا آخر عمر توی فرار و استرس زندگی کنی؟ یک بار هم که شده به حرف من گوش کن به خدا قسم من نمیزارم آب توی دلت تکون بخوره،فکر می‌کنی اگر من شوهرت بودم اون سر دنیا هم که بودم میذاشتم تو انقدر اذیت بشی؟الان دو ساله که تورو ول کرده و رفته و به هیچ چیزی فکر نمیکنه،اون مادرشو میشناسه و میدونه چقد خطرناکه اما باز هم برای خودش نشسته و تو اینجا داری زجر میکشی،پیش خودت چی فکر می کنی ها ؟فکر کردی با فرار کردن دست ازسرت برمیداره؟ نه اصلاً اینطور نیست میدونستی که توی تمام این مدت و این روزها مادر آرش یک نفر و اجیر کرده و پا به پات میاد؟میدونه چیکار می کنی کجا میری و هرچند وقت یکبار هم خودشو نشون میده تا تورو مجبور به طلاق کنه، این زن رو دست کم نگیر گل‌مرجان،اون حتی توی حکومت هم آدم داره،فکر کن به راحتی میتونه کاری کنه پسرش به ایران برگرده اما این کارو نمیکنه،همچین آدم سنگدلی فکر می کنی دست از سرت بر میداره؟روستا که سهله اگر تا اون سر دنیا هم بری پیدات میکنه و میاد سراغت،میدونی چرا می‌خواد پسرتو ازت بگیره؟چون میدونه تو بدون این پسر هیچ کاری نمیتونی بکنی، میخواد پسر تو بگیره وپیش ارش بفرسته، چون میدونه که اگر روزی هم قرار باشه آرش برگرده فقط و فقط به خاطر این پسره… با صدای پر از بغض و ناراحتی گفتم نه آرش عاشق منه،من مطمئنم اون هم همین قدر که من دوستش دارم دوستم داره و چشم انتظار دیدنمه،الانم حوصله ی این حرفارو ندارم اگر میتونی کاری برام بکنی بسم الله، ادامه دارد .... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نه جونی داشتم بتونم بجوم نه میلی برای خوردن ... فرهاد کنارم نشست، کمک‌ کرد تکیه بدم با اهی گفتم : دفنش کردی؟! _ در موردش نمیخوام حرف بزنی ... _ دیدی جیگر گوشمو چطور بردی پاره تـنم بود ..درد تو دلم میپیچید و انگار باز داشتم تب میکردم ..تـنم خیس عرق میشد، فرهاد موهای خیس و نم دارمو بوسه ای زد تو صداش بغض بود... _ خوب شو ریحان! _من دیگه خوب نمیشم ... _ باید خوب بشی.. من بهت بیشتر از هر وقتی نیاز دارم.. بی صدا اشک میریختم و میدونستم داره یه اتفاقی میوفته،فرهاد دید خیلی بی حالم..دوباره دراز کشیدم و چشم هام رو بستم،مدام هزیون میدیدم و چقدر درد داشتم،صدای پچ پچ میومد، ولی نمیتونستم چشم هامو باز کنم،نمیتونستم حرف بزنم،گاهی که چشم هامو باز میکردم فرهاد رو میدیدم که بالای سرم نشسته و صدای گریه میومد!!! گاهی صدای گریه میومد خانم‌ بزرگ بود و سکینه... صدای اذان صبح رو میشنیدم‌، اروم چشم هامو باز کردم،خانم بزرگ بود چادر سفید روی سرش بود و داشت مناجات میکرد با خدا،چشم هامو که دید بازند، به سمتم اومد دستمال روی پیشونیمو دوباره نمناک کرد و گفت : ریحان منو میبینی؟؟ صدام در نمیومد و با اشاره دستم گفتم : اره.. اشکهاشو با چادرش پاک کرد :_ من مجـبورت کـردم بچه بیاری، من بهت فـشار اوردم پسر بیاری،حلالم کن ریحان.. لبخندی به روش زدم‌ چشم هام تار میدیدن ..زیر لـب دم زدم:فرهاد ..خانم بزرگ خـم شد تو صورتم‌ تا تونست صدامو بشنوه ... _ فرهاد کجاست ؟‌ _ پسرم بی قرار تو بود با زور دوا خوابوندیمش... به اونسمت اشاره کرد،گندم و فرهاد کنار هم خوابیده بودن‌،چقدر دلم براشون تنگ‌ میشد... با اشک چشم خیره بهشون بودم‌ تو دلم‌ میدونستم‌ خورشید اون روز رو نمیتونم‌ ببینم .. اروم صداش زدم‌،مـرگ‌ رو حس میکردم‌.. خانم بزرگ هم فهمیده بود،میگفتن موقع مردن مادر و پدر ادم میان سراغش.. فرهاد به صدای خانم بزرگ بیدار شد،هراسان خودشو بهم رسوند .. کمک خواستم‌ تا بشینم‌ اما نتونستم و افتادم باز ..همونطور خوابیده دستشو گرفتم و اروم بوسیدم ..فرهاد خـم شد نزدیک گوشم گفت : تو با من چیکار کردی ؟؟ _ به من گوش بده حرف نزن شیرین کجاست؟‌ فرهاد با تعجب نگاهم کرد، بگید شیرین و سکینه بیان‌.. خانم‌ بزرگ‌ به فرهاد اشاره کرد عجله کنه، خـم شد و تو دهنم اب ریخت ... با گریه گفت : ریحان بلدی اشهدتو بگی؟ _ اره بلدم، صورتم برای مرگ اماده بود.. سکینه جلوتر از همه اومدداخل ،شیرین خواب الود بود،موهاشو مرتب کرد و نزدیکم نشست .. سکینه چـسبید بهم و گفت : چی شده؟ چرا خوب نمیشی؟ دلم براش تنگ میشد.. چقدر جدایی تلخ بود و دم زدم‌ : میدونم دارم میمیرم‌... فرهاد با خشم‌ گفت: تمومش کن ریحان تو باید خوب بشی .. _ دیگه فایده نداره ،پاهامو نمیتونم‌ تکون بدم‌،میدونم‌ تموم شد زندگی و شیرینی من تموم شد ... رو به شیرین گفتم‌: به من گوش بده، من‌دیگه نمیتونم حرف بزنم..شیرین ترسیده بود و جلو نمیومد..من دارم میمیرم، میخوام فرهاد رو به تو بسپارم‌، میخوام‌ همونطور که همیشه دوستش داشتی، عاشقش بودی، مراقبش باشی، مبادا تنهاش بزاری ،مبادا ولش کنی، جون اون وصل باشه به جونت، فرهاد با اخم‌ نگاهم میکرد پوزخندی زدم .. اهی کشیدم و نالیدم:فرهاد خان این اخرین‌ وصیت زنته ،غروب چهلمم باید عروستو ببری ..باید شیرین رو عقد کنی.. خانم بزرگ‌ دخترمم دست شما امانت،صدای های های گریه سکینه قطع نمیشد...دستمو ول نمیکرد و مدام میبوسید همه جا رو بوی خون برداشته بود... _ فرهاد خان منو کنار پسرم دفن کن،این دنیا که نشد اون دنیا کنار هم باشیم‌.. به چشم های شیرین خیره شدم‌ نه خوشحال بود نه هیجانی داشت..شاید دلش برای من گرفت ،برای بدبختی هام، برای تلخی هام‌ ،جلوتر اومد و گفت: انشالله خودت خوب میشی... _من دیگه تموم‌ شدم‌، الانم به لطف خدا نفس میاد و میره ،از دنیام راضی بودم‌.. همین که فرهاد رو داشتم برام‌ کافی بود.. فرهاد برای من بهترین و بزرگترین عشق بود!!! لبهام میلرزیدن دخترم‌ مثل یه پری خواب بود ..از گوشه چشمهام میدیدمش ،چقدر اخرین دیدار تلخ بود، سکینه موهامو نوازش کنان گفت هیچیت نمیشه تو باید خوب بشی میخوای منو بی کـس و کار کنی ؟میخوای منو یتیم کنی ؟ _گریه نکن ...گریه نکن.. دیگه حتی نمیتونستم حرف بزنم نفسم به زور بالا میومد فرهاد جلو اومد دستهاشو که به سردی یخ بود کنار صورتم گذاشت و گفت : من باید جات بـمیرم من باید اینجا خوابیده باشم ..ماه من خورشید من چی شده؟؟.... صدای فرهاد خان تو همه جا پیچیده بود، ریحان لبخند میزد به روبرو خیره بود و میگفت..._ مامان اومدی باز چشم به راهت بودم‌ ...دستشو به جلو دراز کرد، همه ترسیده بودن و همه وحشت کرده بودن، دست ریحان بی جون روی سیـــنه اش افتاد..صدای تلخ مرگ‌... خورشید بالا میومد و ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میترسم تو اون زمانی که میریم و برمیگردیم فرار کنه اونوقت دیگه دستمون به هیچ جا بند نیست،بیا بریم به یکی از کاسبهای محل بگیم دزد اومده و اونو بفرستیم دنبال آژان... ستاره قدمهاشو تند کرد و برگشتم سمت خونه... سر کوچه مغازه ی یه حاجی بزازی بود ،ستاره رفت و ماجرای دزد رو گفت و ازش خواهش کرد شاگرد مغازه اش رو بفرسته ،اونم با روی خوش قبول کرد و سریع شاگردش رو فرستاد خودش هم گفت اگه کمک میخواییم مغازه رو ببنده و همراهمون بیاد.. ستاره تشکر کرد و گفت نه احتیاج نیست دست و پاش رو بستیم،از حاجی خدا حافظی کردیمو پیچیدیم تو کوچه که دیدیم رباب با عجله و دست پاچه کلید انداخته تو در و داره درو باز میکنه ،انقدر هول بود که متوجه ما نشد و رفت تو و درو بست ،ماهم آروم چند لحظه بعد پشت سرش رفتیم بالا،اونم به حالت دو از پله ها رفت بالا و رفت سمت در ولی از اونجایی که در ورودی قفل بود هر کاری کرد نتونست بازش کنه ،برگشت سمت حیاط که با ما سینه به سینه برخورد کرد،رنگ از رخسارش پریده بودو انگار لال شده بود و به لکنت افتاده بود ،با تته پته گفت عه ستاره خانم شما نرفتید؟من دل نگران تنهایی ماهور بودم نتونستم برم خونه خونه اسما و از وسط راه برگشتم الانم که با در قفل روبرو شدم ترسیدمو داشتم میرفتم خونه زری،گفتم شاید ماهور اونجا باشه ستاره خندید و گفت عه خوب کاری کردی،پس همینطور که داری میری دنبال زری اگه اردلان هم خونه بود صداش کن بیاد که باهاش کار دارم... آشکارا صدای رباب می لرزید و رنگ به رو نداشت، ولی با همون حال پرسید خیر باشه چیزی شده با اردلان خان چکار داری؟ ستاره گفت خیره، بالاخره کسی که میخواست ماهور رو دیونه نشون بده و راهی بیمارستانش کنه رو پیدا کردیم و الان هم کَت بسته توی اتاق منتظر آژان نشسته... رباب یه گوشه کنار دیوار نشست و گفت:یعنی اون مرد الان داخل اتاقه،ستاره گفت آره تو از کجا میدونی اون مردِ،ما که چیزی از مرد و زن بودنش نگفتیم،رباب حالا دچار استرس شده بودو کاملا معلوم بود اونم تو این ماجرا نقش داره ،گفت نمیدونم همینطوری حدس زدم..‌ ستاره گفت پس چی شد نمیری دنبال زری، رباب از جاش به زور بلند شد و از پله ها رفت پایین ماهم پشت در تکیه دادیم و منتظر رسیدن اردلان و آژان نشستیم...   اون آقا هم مدام التماس میکرد و میگفت شما قول دادید اگه اسم اونا رو بگم ولم کنید،بخدا اگه منو تحویل آژان بدید هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید اون موقع دیگه با من طرفید و نمیزارم یه آب خوش ازگلوتون بره پایین ،انقدر دوست و آشنا دارم که اگه خودمم برم زندان اونا حسابتون رو برسن،من وقتی دستگیر بشم اعتراف میکنم اومده بودم دزدی و گیر افتادم مطمئن باشید به هیچی اعتراف نمیکنم و اسمی از هیچکس نمیبرم،هر چی هم به من نسبت بدید میگم که دروغ بوده و من از هیچی خبر ندارم و شما قصد بدنام کردن دیگران رو دارید... من که از تهدیداش ترسیده بودم ،به ستاره گفتم اگه واقعا بزنه زیر همه چی اونوقت چی ؟چطوری میخواییم ثابت کنیم که کار خدیجه و مرضیه اس،کی باور میکنه که مرضیه بعد از چند سال خدیجه رو پیدا کرده و برای دیونه کردن من نقشه کشیدن؟میترسم با این کار دوباره اردلان مرضیه رو ببینه و برای زری بد بشه... ستاره گفت خوب میگی چکار کنیم؟ گفتم نمیدونم فقط خوب فکر کنیم و یه تصمیم درست بگیریم.. ستاره گفت پس به آژان تحویلش نمیدیمو وقتی اومد میگیم اشتباه شده و یه جوری دست به سرش میکنیم ولی تا اومدن ارسلان نگهش میداریم تا همه چی رو به ارسلان توضیح بده بعد از اون هر چی ارسلان تصمیم بگیره همونه... گفتم اره اینطوری بهتره.. همینطور که اون داد میزد و تهدید میکرد صدای زنگ بلند شد،حالا که مطمئن شده بود آژان پشت درِ ،التماس میکرد که مادر پیر داره و اگه بره زندان مادرش دق میکنه و این بار رو بهش رحم کنیم‌‌ ستاره گفت ساکت باش تحویلت نمیدیم ولی باید صبر کنی تا مرد خونه بیاد همه چیز رو میگی و بعد ولت میکنیم که بری‌‌‌ ستاره رفت و به هر سختی بود آژان رو دست به سر کرد و دوباره برگشت‌‌ کم کم بچه ها از مدرسه اومدن ،به خاطر اینکه نترسن فرستادمشون تو زیر زمین خونه ی رباب،اسم زیر زمین که اومد تازه یادمون افتاد یک ساعت رباب رفته دنبال زری و اردلان ،ولی از هیچکدوم هیچ خبری نبود، سیاوش رو صدا زدم و گفتم برو خونه ی عمو اردلان و ببین برای رباب اتاقی افتاده ؟اگه عمو هم بود خبرش کن بیاد اینجا... سیاوش رفت و بعد از ده دقیقه همراه اردلان و زری سراسیمه خودشون رو رسوندن،ستاره همه چیزو برای اردلان تعریف کرد و اردلان در اتاق رو باز کرد و تا اون آقا رو دید رفت جلو و چند تا سیلی محکم خوابوند تو گوشش بعد هم ارسلان از راه رسید،از دیدن وضعیت آشفته ی خونه و دیدن اردلان و اون مرد تعجب کرد و یه نگاه به من کرد و گفت اینجا چه خبره ؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ماه منیر توی خواب بود ،با سختی بغلش کردم و باهم راه افتادیم، به گاراژ رفتیم و رضا بلیط اتوبوس طلعت رو تهیه کرد ،موقع خداحافظی طلعت بمن گفت: حبیبه از دیشب تا صبح داشتم به این فکرمیکردم که چقدر دنیا بی ارزشه، من پیش خودم فکر میکردم من حالا حالاها با حسن زندگی میکنم، عشرت هست، تو هم در عذابی.. اما دیدم سخت در اشتباهم .. بعد نگاهم که به صورتش افتاد بغضش ترکید و‌گفت حبیبه حلالم کن ،تو رو‌خدا حلالم کن، من فقط نگاهش کردم، شاگرد راننده صدا زد مسافرا هر چه زودتر سوار بشن ! طلعت با حسرت گفت حبیبه من دیگه هیچ امیدی برای زندگی کردن ندارم، خیلی حماقت کردم که حسن رو از دست دادم، حالا که عمیق فکر میکنم دیگه کسی حاضر به زندگی کردن با من نیست و من هیچ دلخوشی در این دنیا ندارم … گفتم :هرگز نا امید نشو‌خدا کمکت میکنه ،اما ذاتت رو درست کن.. بعد دستمومحکم گرفت گفت :حلالم کن، شاید دیگه هیچ وقت تو رو‌نبینم.. اونروز دلم یجوری شد، اما هرگز نگفتم حلالت میکنم ،شاید هنوز موهای سرم درد میکرد، نمیدونم چرا هیچ وقت دهنم باز نشد بگم حلالت کردم …طلعت رفت، برای همیشه از زندگی ما رفت .با رضا توی راه برگشت که بودم ناخودآگاه گریه ام گرفت .. گفتم :رضا چرا تا وقتی آدم قدرت داره، طرفدار داره ،خواهان داره، انقدر بدی میکنه ؟ چرا فکر نمیکنه که همیشه در روی یک پاشنه نمیچرخه ؟ رضا گفت حبیبه فکرتو به این‌چیزها مشغول نکن، زندگیت رو بکن و با کسی کاری نداشته باش .. اونروز وقتی بخونه رسیدم، انگاربا ورودم به خونه ،شمسی داشت بال بال میزد،تا‌چشمش بمن افتاد گفت :طلعت بیچاره رو کجا بردی؟ گفتم :نگران طلعت نباش، دیشب با احترام بردمش جایی و از اونجا هم فرستادمش روستا؟ با ناراحتی ضربه کوچکی رو دهنش زد و‌گفت: وای لعنت به دهانم که بی موقع باز شد، دختر بیچاره رو اذیت کردم که چی آخه ؟ گفتم :شمسی خانم بیا بشین که کارِت دارم . گفت :خیر باشه،کارِت چیه ؟ گفتم در مورد عفت هست.. یهو گفت: ای وای تورو خدا دیگه با عفت کاریت نباشه . گفتم :ببین شمسی خانم به اصغر آقا زنگ بزن بگو‌بیاد اینجا ،ما میخوایم راجب عفت باهاش صحبت کنیم ،خدا رو خوش نمیاد که با عفت اینطور رفتار میکنه، بیاد تکلیف این زن بیچاره رو مشخص کنه .. شمسی با حرص چنگشو تو موهاش برد و‌گفت دیگه براش چکار کنه؟ داره اونجا یه لقمه نون میخوره .. گفتم :چی ؟ یه لقمه نون ؟ مگه پدر و برادرهاش مُردن که بمونه خونه شما برای یه لقمه نون ! گذشت اون زمانیکه مردم از طلاق خجالت داشتن ! ما هممون اومدیم شهر، دیگه به آداب غلط روستا کاری نداریم، شما این‌دختر جوان رو بردین اونجا حبس کردین که چی ؟ چون فقط یه بچه نتونسته براتون بیاره ؟ دیگه این‌بیچاره دل نداره؟ شمسی کمی فکر کرد گفت :از این حرفا نزن حبیبه !کلحسین بفهمه دق میکنه، حرف از طلاق نزن.. گفتم: مگر ندیدی پریشب چی گفت ؟دیگه نمیتونیم دست رو دست بزاریم .. یهو گفت: من عفت رو امروز فردا میبرم وبا اصغر صحبت میکنم ،اما گمان نمیکنم که به این آسونی طلاقش رو‌بده ،باید توهمون‌خونه بمونه .. عفت نشسته بود و فقط مثل مجسمه نگاهش میکرد .. من سکوت کردم تا با آقاجان و رضا مشورت کنم ... خانواده شهلا بعد از اینکه صبحانه خوردند بمن گفتن مبادا این زن دوباره مزاحم دختر ما بشه؟ گفتم :اصلا فکرشم نکنید، نه اون از شما آدرس داره ،نه قراره کسی مزاحم شما بشه.. سادات خانم با مهربونی گفت: دختر جان ! ما دخترمان رو به تو سپردیم و‌بعد همشون به خونشون رفتن .. فردای اونروز عفت هم با شمسی به روستا برگشت ،اما قرار شد‌ شمسی به ما زنگ بزنه ،که من و رضا با آقاجان به خونه عفت بریم و‌تکلیفش رو مشخص کنیم . حسن وشهلا هم به خونه آقاجان رفتن و زندگی خودشون رو‌تو خونه آقاجان شروع کردند… روزها میگذشتن ما منتظر خبری از عفت یا شمسی شدیم ،اما هیچ خبری ازش نبود ،ماهم اگر تلفن میزدیم کسی جوابمون رو نمیداد ،کم کم دلشوره گرفتیم.. آقاجان گفت: به گمونم شمسی داره کارهایی میکنه، بیاین بریم روستا کارش رو یکسره کنیم و.. قرار شد که منو رضا وآقاجان به روستا بریم، روستای ما خیلی دور نبود ..من به صغری بیگم گفتم که تو پسرهارو مواظب باش تا ما بریم به عفت سر بزنیم ،اما خیلی زود برمیگردیم ... سه تایی راهی روستا شدیم بعد از اینکه رسیدیم یکراست به خونه عفت رفتیم، رضا زنگ زد و صدای پسر بچه ای پشت در شنیده شد که گفت کیه ؟ رضا گفت منم باز کن.. در رو که باز کرد گفت: عه من فکر کردم بابا اصغره، آخه ننه شمسی گفت در رو برای کسی باز نکنی ... وما وارد خونه شدیم ،شمسی با دیدن ماحالش عوض شد و گفت: عه حبیبه جان تویی خوش اومدی ! منم سلام کردم گفتم: شمسی خانم چرا گوشی تلفنت رو جواب نمیدی ؟ گفت :وای تلفنمون قطع شده ! گفتم :عفت کو ؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستشو گرفتم:اینکه بهرود و ایاس به من توجه میکنند شما ناراحت میشید؟؟فکر میکنید من میخوام اونارو از شما بگیرم؟؟ شبنم چشماش گرد شد:چرا اینطوری فکر میکنی؟؟؟ما از قبل اینکه بیایم توی این خونه میدونستیم یه دختر زیبا اینجا هست که پسرعموهاش عاشقشن،وقتی میبینم شوهرم اینطور هواتو داره حسودی که نمیکنم هیچ،به خودم هم افتخار میکنم که کنار مردی هستم که اینطور هوای خانوادشو داره.... به نرگس نگاه کردم که چیزی رو زیر مینارش قایم میکرد وتند زد بیرون وگفتم:پس چرا نرگس از من بدش میاد؟ شبنم آهی کشید:چون از اول میدونست آراز تو رو دوست داره،یعنی همه ایل میدونستن،یادمه مادرم میگفت آراز زنشو خودش بزرگ کرده ،به خلق وخوی خودش بارش آورده،هیچ کس جرات اومدن به این خونه رو برای خواستگاری از تو نداشت، و گرنه قلم پاشو خورد میکردن پسرا،نرگس خیلی چسبید به آراز که دلشو به دست بیاره، اما آراز هیچ وقت محلش نذاشت تا اینکه تو اومدی،اما خوش رفتاریاش زیاد دووم نیاورد، نمیدونم چی دیده بود، اما از اون روز به بعد رفتارش با نرگس سردتر شد ،نرگس هم اونقدر که چسبیده به خانواده ش اگه به شوهرش چسبیده بود الان حال وروزش بهتر بود.... پروانه با بقچه ای موسیرکوهی برگشت وگفت:این مرغ رو نرگس واسه چی میخواست؟؟ خندیدم:فکر کنم منو دیده همه کلوچه هارو خوردم ،ترسیده مرغش رو هم بخورم ،چون زیر مینارش گذاشته بود وپرید بیرون..... شبنم خندید اما پروانه با اخم بقچه رو باز کرد:بیاید اینارو تمیز کنید که باید خشک کنیم برای تموم سالمون.... خودش هم فوری رفت پیش خانجون... غروب توی اتاق نشسته بودم که نرگس اومد داخل، اما با دیدن من دست وپاشو گم کرد وگفت:آروم اومدم فکر کنم خوابی نخواستم بیدار شی.... دیگه دستش واسم رو شده بود، اما چهره بی تفاوتی به خودم گرفتم که لبخندی زد وکنارم نشست: ماشاالله چقدر چاق شدی، انگار آب رفته زیر پوستت... چاق شده بودم؟؟منی که به آینه نگاه نمیکردم ،منی که توی این مدت لباسها به تنم زار میزد من چاق شده بودم؟؟؟ نگاهش کردم:آره از بس که دلم خوشه وخوشی زندگی بهم نشسته ،لپام گل انداختن.... با این حرفم لرزه ای به تنش افتاد، اما خودشو جمع کرد:نه منظورم اینه ماشاالله خوش خوراک شدی،راستی اگر احتیاج داشتی دستمال واست بیارم..... با این حرفش دلشوره عجیبی گرفتم، اما خودمو نباختم وگفتم:این مدت همه ش بودم اما در حد کم... نمیتونستم از چشماش چیزی رو بخونم وهمین هم اذیتم میکرد...نرگس آهانی گفت وبلند شد:من هم جای خواهرت هر چی لازم داشتی فقط لب تر کن..... خواست از در اتاق بیرون بزنه که گفتم:مراقب آراز باش، من خواهرشم و دوست داشتنش وظیفشه،مثل تموم برادرها،مثل تموم خواهرهایی که برادرشون رو دوست دارن من هم آراز رو دوست دارم، اما دوست داشتن ما کمی عمیق‌تره ،چون من پیش آراز بزرگ شدم چون تنها بودم،چون خدا مهر پدر ومادرم رو توی دل آراز گذاشت تا مراقب من باشه،گفتم وظیفشه چون اگه کوچکترین بی محلی ازش ببینم اون روزم جهنمه،دوست داشتنمون حسادت نداره،نگرانی نداره،من هیچ وقت دلم نمیخواست زندگی شما بخاطر من طوریش بشه،همون روز اول که باهام حرف زدی بهت گفتم دلشو به دست بیار،گفتم آراز بهترین مرد دنیاست اما حالا میبینم تو اصل راه رو گم کردی، شاید هم نخواستی که تلاش کنی... برگشت نگاهم کرد:چرا فکر میکنی من تلاش نمیکنم؟؟همه که مثل تو لای پر قو بزرگ نشدن،تو اگه پدر مادر نداشتی، اما زنعموت بهتر از مادرت بود واست،اونقدر نوارشت میکنه که اصلا نفهمیدی بی مادری چیه،پدر نداشتی اما پسرعموهات از پدر بیشتر هواتو داشتن،چشم باز کنی میبینی اینجا هیچ پدر و مادری به بچه ش این همه محبت نمیکنه که تو دیدی،حتی برادری جلوی دیگران به خواهرش محبت نمیکنه ،اما داداشا ی از شدت دوست داشتنهای زیاد هر کاری بخوای انجام میدند...تو تلاش کردی برای این عشق؟؟تو چیکار کردی که زنعموت از غمت تب میکنه؟؟آراز میمیره واست،حامین و ایاس همه جوره مراقبتن وبهرود چشم ازت برنمیداره؟؟ تو چقدر تلاش کردی که شوهرت دوست داشتن یادت داد؟چقدر واسش بدو بدو داشتی که حالا از نبودش نمیتونی راحت نفس بکشی؟اول یه نگاه به زندگی خودت بنداز بعد از راه زندگی دیگران بپرس.تو حتی خودت حمام نمیکنی وزنعموت آستین میده بالا،اگه تشرهای خانجون نباشه حتی لقمه رو خودش میجوه بعد میذاره توی دهنت،خوب اگه دور و ورت رو نگاه کنی میبینی تو هیچ کاری نکردی، فقط یه ذره از بقیه قشنگتری که همینم قد کوتاهت تلافیش کرده،نگران آراز هم نباش من زن اول وآخرش هستم، قبلا ضعیف بودم اون حرفهارو بهت زدم اما حالا فهمیدم مهم قلب منه،زندگیمو خودم میسازم با اعتماد به خودم.... حرفهاش هرچند گاهی درست بود اما ته کلامش چقدر تلخ بود ،چقدر عمق چشماش پر بود از کینه از تنفر..... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نفهمیدم چطور با سراج خداحافظی کردم و از آزمایشگاه بیرون اومدم. حیرون و سرگردون بودم و نمیدونستم چیکار کنم. میدونستم آدمی نیستم که بخوام پاره ی تنم رو از بین ببرم. بغض راه گلوم رو بست. آخه چرا الان باید باردار میشدم؟؟وارد خونه شدم. برگه ی آزمایش رو روی میز پرت کردم. با ناامیدی روی مبل ولو شدم. نگاهم به برگه ی آزمایش بود اما فکرم جای دیگه ای بود. باید چه تصمیمی می گرفتم؟ دلم برای نخود تو دلم می سوخت. چند روزی می گذشت از روزی که فهمیده بودم باردارم. بی دلیل چشم هام پر از اشك می شد و بیشتر اوقات خواب بودم. چون به مامان اینا قول داده بودم چمدون کوچکی برداشتم و لباس هام رو توش چیدم. اواخر اسفند بود و چیزی تا سال نو نمونده بود اما هیچ شوق و ذوقی نداشتم. نگران آینده ی نامعلومم بودم. قرار شد ما با ماشین بابا بریم و چند روز بعد عمو آبتین کارهاشو انجام بده و با زن عمو و ماهور بیان پیش ما. کنار مهستی روی صندلی های عقب نشستم. بابا از آینه نگاهی بهم انداخت گفت:-حالت خوبه عزیزم؟ به اجبار لبخندی زدم:. -بله. اما چهره ات چرا انقدر رنگ پریده است؟ با این حرف بابا مامان سریع چرخید عقب و خیره نگاهم کرد. - چیزی شده دریا که به ما نمی گی؟ -نه مامان همه چی خوبه. مهستی بغلم کرد با خنده گفت: - مامان لابد دلش برای آقاشون تنگ شده. پوزخند تلخی زدم. موسیقی بی کلامی از سیستم پخش می شد. نگاهم رو به جاده دوختم که کم کم از شهر خارج شدیم. هر چی بیشتر می گذشت طبیعت و سرسبزی که داشت بهار و یادآوری می کرد بیشتر می شد. شب بود که وارد روستائی شدیم. هوا تاريك بود و چیز زیادی معلوم نبود. بابا ماشین و کنار در بزرگی نگهداشت و چند بوق پیاپی زد. بعد از چند دقیقه در حیاط باز شد. بابا با ماشین وارد حیاط بزرگی شد و .. مرد کنار ماشین ایستاد. از ماشین پیاده شدیم. هوا سوز داشت. سلام آقا، خوش اومدین ... سلام خانم، چه خوب کردین اومدین. نگاهی به مرد میانسال انداختم که معلوم بود از دیدن مامان بابا چقدر خوشحاله. با راهنمائی مرد سمت خونه رفتیم. نگاهی به خونه انداختم. معلوم بود بازسازی شده اما هنوز هم قشنگی خودش رو داشت و مشخص بود قدمت داره. مامان دستشو پشتم گذاشت: -اینجا عمارت پدریم هست. بعد از اینکه از ایران رفتن همونطور موند اما بعد از چند سال من و دائیت بازسازیش کردیم. برای ما هنوز همون عمارت پر ابهت زمان پدریمون هست. میدونم خسته شدی، اتاقی برات آماده کردن امیدوارم خوشت بیاد. همراه مامان سمت اتاقی رفتیم. مامان در اتاق و باز کرد. نگاهی به اتاق انداختم. دلباز و بزرگ بود. مامان لبخندی زد:-اینجا اتاق دوران جوانی خودمه؛ امیدوارم خوشت بیاد. مامان و بغل کردم. - این چه حرفیه مامان؟ مرسی که اتاق خودتون رو بهم دادین. مامان صورتم رو توی دست هایش گرفت و خیره نگاهم کرد:میدونم از چیزی ناراحتی ... نگاهت داد میزنه حیرونی. من مادرتم، می تونی با من در میون بذاری. بغض اینهمه مدت که تو گلوم گیر کرده بود شکست و سرم و روی شونه ی مامان گذاشتم. هق زدم. مامان أروم پشتم رو نوازش کرد. -مامان من حامله ام! لحظه ای حس کردم مامان دست از نوازش کشید. بازوهامو تو دستش گرفت. چهره اش خندون و ناباور بود.تك خنده ای کرد:-داری شوخی می کنی؟ با پشت دست اشکم رو پاك کردم و سری تکون دادم. مامان دوباره بغلم کرد:عزیزم چرا گریه می کنی؟ خدا بهت لطف کرده. - اما مامان زندگی من پا در هواست ... من تکلیف خودم معلوم نیست بعد چطور این بچه تکلیفش مشخص بشه؟ -غصه نخور عزیزم همه چیز درست میشه. حالام استراحت کن. -مامان به کسی نمیگی؟ -نه عزیزم تا خودت نخوای. روی تخت دراز کشیدم. مامان کنارم نشست. دستش و آروم لای موهام سوق داد. چشم هام و بستم و کم کم خوابم برد.دو روزی میشد که به روستا اومده بودیم. طی این دو روز مامان مثل پروانه دورم می چرخید، اما بازم انگار چیزی کم داشتم. روی تراس تو حياط نشسته بودم که مامان اومد: امروز می خوام ببرمت سر خاك خاله ات. -همون خواهرتون که با بچه ی تو شکمش خاکش کردین؟ مامان آهی کشید. - آره. دلم براش تنگ شده. با اینکه اینهمه سال از مرگش میگذره اما هیچ وقت فراموش نشد. انگار همین دیروز بود که بعد از چند ماه اون شب دیدمش. هنوز از دیدارش سیر نشده بودم که برای همیشه تنهام گذاشت! دستم و روی دست مامان گذاشتم. لبخند تلخی زد: -بریم عزیزم؟ از روی صندلی توی تراس بلند شدم:-میرم آماده بشم. -باشه عزیزم. وارد اتاق شدم و لباس مناسبی پوشیدم.همراه مامان و بابا و مهستی از عمارت بیرون اومدیم و سوار ماشین بابا شدیم. جاده های خاکی اما سرسبز رو رد کردیم. کنار قبرستونی بابا نگهداشت. پیاده شدیم. مامان بی توجه به ما وارد قبرستون شد. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾