+دلنگرون نباش ماهی، میاد! شب نخوابی ها بیشتر میشه، غر غر می‌کنی از دستش، بعدش میگی این چه نونی بود تو دامن گذاشتی یه چند ماه بعدش هم دومی رو میاری... -چه اوهاماتی! انقد سختی کشیدم این چند ماه که خدا یکی بچه یکی... خندید و گفت: ببینیم و تعریف کنیم! لبخند با ذوقی زدم و گفتم: چند شب پیش یه خوابی دیدم، فکر کنم بچه امون دختر باشه... کمی دست دست کردم و گفتم: اگر دختر باشه تو ناراحت نمیشی؟ +من کی باشم که بخوام ناراحت بشم، هر چی که بود قدمش سر چشم من، رو سرم جا داره گل دخترم...یه دختر مثل ماهی خانوم باشه چی می‌خوام از دنیا! به مبل تکیه داد و با خنده گفت: فکر کن یه دختر مثل مامانش؛ پررو، تخس! زبون نفهم...مایه عذاب و مخل آسایش؛ دلربا! چی از این بهتر؟ -اون دلربا رو گذاشتی تنگش که آوار نشم سرت؟ اونوقت میخوای با این دو تا بلای آسمونی که نازل شده سرت چیکار کنی؟ تازه . یک‌دنده بودنش هم با اونایی که گفتی قاطی بشه چه شود! -یه دختر تپل با موهای موج دار مثل مادرش و لپای سرخ باید خیلی خوردنی باشه! لبخندی زدم به این خیال بافی ها... این چند وقت انقد ترس از دست دادن داشتم که اصلا به اسمش فکر نکردم که مبادا نخواد بمونه و اسمش هم داغ رو دلم بشه! رو به دیار گفتم: راستی اسمش رو چی بذاریم؟ کمی فکر کرد و گفت: نمیشه که یهو اسم انتخاب کرد، باید اسمی باشه درخور شاهزاده خانومم!البته فعلا مامانش بیاد شام بخوره تا تصمیم بگیریم. از جا بلند شدم و باهم شاممون رو خوردیم... بعد از شام دیار تا سیگارش رو از جیبش درآورد توپیدم: دیار!! -میرم تو حیاط... سیگارو کنار گذاشت. _ماهی من باید برم سفر، +چیزی شده که نمیگی؟ -نه چی بشه؟ +اصلا دروغگوی خوبی نیستی؟ باز کسی چیزیش شده؟ گفت: قهر نکن...نمیرم اصلا، حتی اگر مجبور باشم، چی مهم تر از ماهی خانوم و اون تو دلیش...دختر کپلم! سرم رو چرخوندم سمت دیار و گفتم: نمیگم که نری ولی رفتنت طوری نباشه که پیشم نمونی! بعد اینهمه سختی و بالا پایین لااقل اون روز کنارم باشی. سرش رو تکون داد و گفت: عمری باشه هستم... چشمام رو باز و بسته کردم و خوابیدم... از اون روز به بعد دیار دیگه حرفی از سفر نزد...فقط گاهی اوقات تلفن خونه زنگ میخورد و وقتی جواب میدادم هیچ کس حرف نمی‌زد، سه روز به عید مونده بود و طوبی خانوم چند تا زن رو آورده بود خونه تا خونه تکونی انجام بدن، منم که یه گوشه نشستن برام سخت بود. راه میوفتادم دنبالشون ببینم چیکار میکنن. همه ظرف و ظروف رو دادم بشورن و آشپزخونه رو حسابی برق انداختن...دیگه از بابت خونه خیالم راحت شده بود و تنها چیزی که ازام میداد دلتنگی برای خانواده ام بود، آقام و دایه رو از همون روز به بعد ندیده بودم... از خدام بود این روزا خیلی زود بگذرن تا بتونم ببینمشون، اون دو روز هم گذشت و روز عید تو خونه امون سفره خوش رنگ و لعابی پهن کردم و وسایل رو سرش گذاشتم از شب قبلش درد خفیفی داشتم و کمرم درد میکرد، این بچه این ماه آخری حسابی اذیت کرده بود.. -رنگت پریده ماهی خوبی؟ +آره خوبم، یکم کمرم درد می‌کنه. -از بس دنبال این کاسه بشقابایی اینطوری میشی حالا مهم بود چی میذاری سر سفره... +خب حالا پیش همیم عیدو هیچ کس کنارمون نیست لااقل سفره امون قشنگ باشه...آی...ولم کن دیگه من حالم خوش نیست تو پیله کردی به من سوال جواب میکنی؟ -برو دراز بکش یکم بخواب وقتش که شد بیدارت میکنم. +نمیخوام دارم فکر میکنم چی خریدی برام... خندید و گفت: هیچی! چی بخرم من خودم واسه یه عمرت هدیه ام... -الکی نگو! +میخوای پیش پیش بگیری؟ لذتش به همون لحظه است! لبخند شلی زدم دردم هر لحظه داشت بیشتر میشد و این میترسوندم! کم تجربه بودم و حسابی ترسو! شبی نبود که به دیار وصیت نکنم چطور بعد مرگم با بچه ام رفتار کنه... الآنم که دردم شدید و شدید تر میشد و تنم عرق سرد کرده بود بیشتر از قبل ترسیده بودم انگار هرچی که میگفتم داشت عملی میشد... به سختی از جام بلند شدم و یه گوشه ای دراز کشیدم تا شاید بهتر بشم اما بی فایده بود، انقباضات و درد هایی که رفته رفته زیاد میشد نوید یه زایمان زود تر از موعد رو میداد... ولی من اینو نمی‌خواستم... از ترس کم مونده بود جون بدم، اگر این بچه مرده به دنیا میومد چی؟ بچه نارس نمیمونه که... باز داغ میاد رو دلم... ایندفعه بعد هشت ماه! کم چیزی نبود این هشت ماه که چند ماهش با تنش و دوری از دیار و هزاران مشکل گذشته بود‌. بغض نشسته تو گلوم داشت خف‍ه ام میکرد اصلا دلم نمی‌خواست شب عیدمون خراب بشه... اشکایی که زیر چشمم بود رو پاک کردم و سعی کردم حال بدمو نشون ندم ولی نمیشد، از ترس و درد رنگم پریده بود و مدام چشمام پر و خالی میشد و برای اون بچه ای که هنوزش وضعش مشخص نبود عزاداری میکردم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾