همه اش تلفن خونه زنگ میخورد من برمیداشتم حرف نمی‌زد ! لابد همین دختره بوده میدیده منم لال می‌شده! -نمیدونم به خود خدا قسم! ماهی من فقط کمکش کردم حتی پول خرجیش هم می‌بردم یکی از بچه های داروخانه ببره! اگر بخوای همین الان میبرمت پیشش بدونی که راست میگم! -تو ماه ها منو بخاطر پنهون کاری ترک کرد! اوایل بارداریم که پر از ترس و دل آشوبه بودم پیشم نبودی! تو همین خونه و این شهر غریب تک و تنها بودم فقط بخاطر اینکه پنهون کرده بودم یه چیزایی رو، اما خودت... فکر کردی چون توضیح دادی باید بگذرم از اشتباهت؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: حق میدم ولی برای من مهم نبود والله! از ذهنم می‌رفت چون جایی نداشته تو زندگی من! سرم رو تکون دادم و گفتم: ولی باید میگفتی! حالا برو بیرون می‌خوام بچه رو بخوابونم. سرش رو تکون داد و گفت: با این رفتارا میخوای بگی به من اعتمادی نداری ؟ نوردخت که کم کم داشت خوابش می‌برد رو گذاشتم تو گهواره و گفتم: نه! اگر نداشتم میرفتم! فقط خواستم یه گوشه از رفتارهای خودتو بهت نشون بدم! +این یعنی هنوز از من دلگیری؟ -تا ابد نمیتونم فراموش کنم! شاید ببخشم ولی محاله یادم بره، انگار اون همه درد و سختیی که کشیدم رو استخون هام حک شده! نگاهی به صورت درهمش انداختم و گفتم: حالا چی میخواست اینجا؟ -چه میدونم دختر! منت سر من میذاره که اون زمان رضایت داده، انگار چاقو گذاشتم زیر گلوش! +من هم جنس خودمو میشناسم این میخواد از آب گل آلود ماهی بگیره؛ تا دیده تو یه گوشه چشمی بهش داری فکر کرده خبریه، تو خیر خواهی نکن، خب؟ خندید و گفت: دیگه نباید دلمون برای کسی بسوزه! -وقتی زنت خبر نداره اصلا نباید بسوزه! چون اینسری خودت سوخت میشی ! +الان رضایت دادی دیگه؟ -ماهی خره! احمقه زودی راضی میشه مثل بعضیا دلش از سنگ نیست؛ زود کوتاه میاد که کدورت نباشه ولی بخدا قسم اگر بفهمم یه کلمه از حرفات دروغ بوده، میرم جایی که ایندفعه دستت به سایه امم نرسه.. +منو با نبودنت تهدید نکنه ماهی خانوم! لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم و گفتم: دو دقیقه خوابیده باز نری بالا سرش که من نگهش نمیدارم خودت باید زحمت بکشی!دیار از اتاق بیرون اومد و گفت: حالا که درس و دانشگاه نداری و چند هفته وقت هست و نور هم بزرگ شده یه سر بریم عمارت که چند وقت دیگه گرفتاری ها شروع میشه. -سرم رو تکون دادم و گفتم: بریم حرفی ندارم! دیار رفت روی مبل نشست و رادیو رو روشن کرد و من هنوز گوشه هایی از ذهنم درگیر اومدن اون دختر بود! یک ساعت بعد هم افسانه با حال گرفته رسید وقتی ازش پرسیدم چیشده ناراحت گفت: چی بشه؟ من نمی‌دونم باز کی چی بهش گفته برگشته به اوضاع گذشته و داره گله اون موقع ها رو می‌کنه! هر چی میگذره هم بدتر میشه! هر چند خودم میدونم زیر سر اون کیومرث بی پدره، هر چند وقت میاد یه آتیش میندازه وسط زندگی من و می‌ره! خدا نگذره ازش! رو بهش گفتم: نمیخوای بچه بیاری؟ بلکم حواسش به اون پرت بشه! می‌دونم حرفم درست نیست ولی بچه بیاد انقد درگیر میشی که کمتر میری حاشیه! -نمیذاره! نمی‌دونم چرا... +چقدر بد قلقه! بفرست بیاد اینجا دیار آدمش کنه! راستی خبرش کن شام بیاد اینجا! -نه بابا برمی‌گردم خونه زحمت نمیدیم! +زحمت چیه؟ من کم شما رو تو دردسر انداختم؟ تا آخر دنیا هم جبران کنم کمه؛ میگم دیار خبرش کنه! تشکری کرد و دیار رو مامور کردم افشار رو بیاره. اون شب رو همه دور هم بودیم افشار با خنده به دیار گفت: میبینم که حسابی سرگرم کهنه شویی شدی! خوش میگذره ؟ -قسمت شما افشار خان! +دوستان به جای ما! ولی مرد هم مردای قدیم دیار خان! بدجور کدبانو شدی، شنیدم سر و تهت رو بزنن همه اش تو خونه ای! از فردا بساب و بپز هم میوفته پات! زمینه اش هم داری دیگه عالی! رو کرد به ما و گفت: وقتی که باهم اونور بودیم... دیار تربچه ای پرت کرد سمتش و گفت: ببند مردک! بخدا پته اتو میریزم رو آب! -ای ای! می‌خوام از خاطرات خانوم بودنت بگم از دست پختت! اونوقت اینطور میکنی! +لازم نکرده از خاطرات من بگی! از خاطرات خودت بگو که شب تا صبح... -لا اله الا الله ببین می‌ذاره ما شاممون رو بخوریم...! افسون من شب تا صبح فقط درس میخوندم؛ بهتون می‌بنده به من! افسانه نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و مشغول بقیه غذاش شد! انگار کدورت بینشون خیلی بیشتر از چیزی بود که فکر میکردم! بعد از شام دیار رو به افشار گفت: ما یه چند وقت می‌خوایم بریم آبادی، نمیای؟ یه هوایی عوض کنی؟ -بدم نمیاد بیام! تا یکی دو روز دیگه خبرشو میدم!ادیار سرش رو تکون داد و من تمام اون شب رو با افسانه حرف زدم!طفلکی خیلی ناامید شده بود!افشار از مدل آدمایی بود که تو جمع حسابی شوخی و خنده اش به راه بود و تو خونه خودش بد قلقی میکرد! اونا که رفتن تا چند ساعت مشغول جمع کردن خونه شدم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾