#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اعظم
#قسمت_بیستونه
سریع از در اتاق فاصله گرفتم.
خودمو کاملا عادی نشون دادم و رو به اقدسی که از اتاق خارج شده بود با لبخند گفتم: مامان و خاله رفتن نمیری؟
اقدس: خودم دیدم از پنجره اتاقت...
دارم میرم.
و بدون خداحافظی از من رفت...
خوشحال بودم که اقدس علاقه ای به فرهاد نداره...
رفتم داخل اتاق و فرهاد روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و شقیقه هاش رو فشار میداد...
رفتم کنارش نشستم...
نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟
گفتم: همه چیو شنیدم اقدس دوست نداره پس بلند شو زندگیمونو بسازیم از امروز شروع کنیم...
یهو دیوانه شد و پرتم کرد روی زمین: تو به په حقی گوش وایسادی هان؟
ترسیدم و عقب عقب رفتم: نه اتفاقی شنیدم...
دندوناشو روی هم فشار داد و دست مشت شدش رو روی دیوار کوبید...
بلند شدم و رفتم داخل حیاط...
هیچکس جز عمه و یوسف نمونده بود.
عمه همچنان روی پله اولی که به در خروجی منتهی میشد نشسته بود و یوسف هم روی اولین پله ی ایوون و سیگار میکشید...
عمه میگفت: چرا اینکارو باهام کردی؟ من چند ساله زندگی نکردم...
یوسف سرش زیر بود و تایید میکرد: خدا منو بکشه،کاش برمیگشتم...
عمه: دیگه گذشته ها برنمیگرده دیگه من اون دختر مو مشکی و گیسو بلند بیست ساله نمیشم...
دیگه شکم من برای طفل تو جلو نمیاد...
اینا آرزوهایی بود که تو برام محالش کردی...
یوسف سرش رو بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد: امشب دعا میکردم اینجا باشی و ببینمت خدا خیلی زود دعامو مستجاب کرد...
من از اولشم طهورا برام فقط هوس زود گذر بود که بعدا بهش پی بردم ولی تو تا ابد تو قلب من خونه داری.
منصوره؟
عمه نگاهی به یوسف کرد...
یوسف ادامه داد: میخوام زنم شی.
عمه: نه دیگه نمیتونم میترسم ازت اینبار بری من میشکنم که نه نابود میشم...
یوسف بلند شد و جلوی عمه زانو زد: فقط وقتی بمیرم تنهات میذارم نه الان...
عمه سرش رو زیر انداخت.
انگار مردد بود که قبول کنه یا نه.
ولی چشمان یوسف پر از حس التماس بود برای عمه...
ولی عمه در کمال ناباوری گفت: نه نمیتونم.
یوسف شوک زده گفت: چرا؟ چرا نمیتونی منصوره؟ ما هنوز خیلی وقت برای زندگی داریم...
عمه پوزخندی زد و گفت: مگه به این آسونیاست؟ من تموم عمر و جوونیام گذشت منتظرت بودم برگردی چرا نیومدی دنبالم؟
یوسف: منصوره حق طلاق با اون زنیکه بود من اشتباه کردم من گولشو خوردم ولی زودم پشیمون شدم هرکاری کردم طلاق بگیره نگرفت...
باید طلاقش میدادم پاکه پاک میومدم سمتت...
الانم اعظم خانم بانی شد که بتونم یکاری کنم بلکه خودش طلاق بگیره.
عمه گفت: یوسف من مریضم مهمون امروز و فردام با من آینده نداری هرچند آینده ای نمونده برو پی زندگیت...
یوسف سر به زیر انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: حتی اگه یک روز هم پیشت باشم خداروشکر میکنم...
عمه چیزی نگفت و سکوت برقرار بود...
شاپور سکوت رو شکست و گفت: عمه قبول کن آقا یوسف واقعا میخوادت من مردم میدونم یه مرد چجوری دروغ میگه یا راست...
عمه خندید و گفت: قربون مرد بودنت برم عمه...
شاپور هم خندید و یوسف هم لبش به خنده باز شد...
ولی عمه شرط کرد اول طهورا طلاق بگیره بعد با یوسف دوباره عقد میکنن...
محال ممکن بود عمه یوسف رو رد کنه چون عمه بیصبرانه منتظر یوسف بود.
شب و روز چشم به در دوخته بود بلکه کلبه احزانش روزی گلستان بشه...
چشمای عمه میخندید و اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود...
یوسف تو اتاق فرهاد خوابید و عمه و شاپور اتاق نازنین...
من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم ورنمیداشت...
درسته اقدس دیگه علاقه ای به فرهاد نداشت اما این عشقی که فرهاد به اقدس داشت تمام نشدنی بود...
میترسیدم از فردایی که قرار بود تنها بمونم این فرهاد ،فرهادی نبود تا آخر عمر با من بیاد...
روزها گذشت و طهورا از یوسف جدا شد و سهم عظیمی از ثروت یوسف رو با خودش برد و همراه طوبی و اقدس به اتریش برگشتن...
با رفتنشون بیشتر خوشحال شدم.
علاقم نسبت به مادر و خواهرم کلا از بین رفته بود و دلم نمیخواست ببینمشون...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و این روزها وقت مدرسه رفتنش بود...
فرهاد مثل قبل خشک و بیروح بود...
دیگه کلا ازش قطع امید کرده بودم...
یکروز که من مشغول آشپزی و فرهاد مشغول روزنامه خوندن بود نازنین بی مقدمه گفت: بابا دوستام همشون داداش یا آبجی کوچولو دارن من چرا ندارم؟
فرهاد نگاهی با سکوت به نازنین انداخت و اندکی بعد گفت: چون فرشته ها بهشون دادن...
نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره...
بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو...
هفت سال بعد:
عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود.
یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾