#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هشتم
بی پروایی اون بود یا عشقی که ازش به دل داشتم من رو هم بی پروا کرده بود .
نمی دونم چقدر از اون ماجرا گذشت ، اصلا یادم نمیاد ، یک ماه ؟ دوماه ؟ کمتر یا بیشتر فرقی نمی کنه.
یک وقتی که هوا ابری بود و مه همه جا رو گرفته بود و سه چادر اون طرف تر دید نداشت ، از دور صدای ماشین شنیدیم ،این بار چهار جیپ جنگی پشت سر هم اومدن بالا و نگه داشتن و تعداد زیادی قزاق از ماشین ها با اسلحه ای که طرف مردم گرفتن بودن پیاده شدن.
و سراغ آیل بیگی رو گرفتن،
خیلی مصمم به نظر میومدن ، همه به هم نگاه می کردن ، کسی از جاش تکون نمی خورد، آتا و تکین اسلحه بدست از چادر اومدن بیرون ،چند تا از قزاق ها اسلحه ها شون رو گرفتن طرف اونا، آتا فریاد زد چی می خواین ؟ برای چی اومدین ؟ما دام داریم برای جنگ اینجا نیستیم ولی اگر می خواین خون بریزین خون تون ریخته میشه ، یکشیون گفت : ایل بیگی تسلیم شو حکم دستگیری تو رو داریم .
آتا بلند تر فریاد زد به جرم دامپروی ؟ خلاف جدید این مملکته ؟
گفت : این حرفا به ما ربط نداره توی نظمیه معلوم میشه . چند نفر رفتن برای دستگیری آتا نفهمیدیم کی و چطور یک گلوله شلیک کرد .
در یک چشم بر هم زدن صدای تیر اندازی بلند شد ، و چند قزاق آتا و تکین رو گرفتن و به زور می خواستن ببرن و سوار ماشین کنن ،
صدای تیر میومد و چند قزاق روی زمین افتادن و چند نفر از ما گلوله خوردن ،مردان ایل برای نجات ایل بیگی تفنگ به دست گرفتن و زن ها شیون کنون به چادرها پناه بردن .
که یکی اسلحه گذاشت روی سر آتا قلبم داشت از کار میفتاد ، مرد قزاق فریاد زدتیر اندازی نکنید، ایل بیگی شما کشته میشه .
اسلحه هاتون رو بزارین زمین ، یاشیل دیوونه وار دوید طرف ماشینی که داشتن تکین رو سوار می کردن ، فریاد می زد ولش کنین اون که کاری نکرده چرا می برینش ؟
و جلوی چشم ما یک تیر به شونه ی اون خورد و نقش زمین شد ..
تکین از اون طرف فریاد می زد نیا ، نیا ،
دویدم به طرف یاشیل تا از اون معرکه نجاتش بدم ، صدای تیر اندازی قطع نشده بود ، مه غلیظ باعث می شد خیلی ها از دور قزاق ها رو نشونه می گرفتن و می زدن و نمیشد کنترلشون کرد ،رسیدم بالای سرش و دست انداختم زیر بغلشو بکش بکش می بردمش طرف چادر که یک مرتبه دوتا قزاق اومدن جلو و یک چیزی زبر و سخت انداختن روی سرم و در یک چشم بر هم زدن منو از زمین بلند کردن ، حتی تا چند لحظه نفهمیدم چی بسرم اومده ،شروع کردم به فریاد زدن و تقلا کردن ، گیر افتاده بودم و قدرت حرکت نداشتم فقط پاهامو تکون می دادم ،منو انداختن توی یک ماشین و فوراً با طناب دست و پامو لای همون پارچه ی زبر بستن ، صدای تیر اندازی رو هنوز می شنیدم که ماشین از اونجا دور شد .
خدای من چطور یک زندگی به همین راحتی نابود میشه ، یک مقدار که دور شدیم پارچه رو باز کردن و دهنم رو که مدام فریاد می زدم و بد بیراه می گفتم محکم بستن و یک دستمال سیاه هم به چشمم ، از اینکه صدای ماشین دیگه ای نمی اومد احساس می کردم از بقیه جدا شدیم..
زمان زیادی عقب اون ماشین افتاده بودم اونم بدون وقفه میرفت .
بعد یک جایی نگه داشتن ، سر و صداهایی که می شنیدم به خاطر می سپردم فکر می کردم می تونم از دستشون خلاص بشم ،یک مرد اومد کنار ماشین و پرسید اینه ؟
گفت : بله قربان . پرسید اشتباه نکردین ؟
گفت : نه قربان جاسوس ما توی ایل همین رو نشون داد دختر ایل بیگی همینه...
گفت بیارینش .
منو پیاده کردن و سوار یک ماشین راحت تر کردن روی یک صندلی نرم نشستم ، نمی دونستم از من چی می خوان و دارن با من چیکار می کنن ، دو سه ساعتی که راه رفتیم مردی که پیدا بود جلو نشسته ، پرسید آب می خوری ؟ غذا می خوای ؟ حرکتی نکردم ، دلم می خواست گریه کنم بغض داشتم ، ولی من ای سودا بودم و نمی خواستم به کسی التماس کنم یا صدای گریه منو بشنون .
در عین حال دهنم بسته بود و کاری از دستم بر نمی اومد .
حرکت یکنواخت ماشین توی جاده ای خاکی هم نتونست خواب به چشمم بیاره دلم داشت از غصه می ترکید ،نگرانی من برای آتا و تکین از یک طرف و تیر خوردن یاشیل از طرف دیگه و وضعیت خودم که نمی دونستم دارن منو به کجا می بردن داشت دیوونه ام می کرد فقط دعا می کردم ایلخان از صدای تیر اندازی خودشو رسونده باشه و حالا بیاد دنبالم و نجاتم بده،این تنها نور امیدی بود که یکم آرومم می کرد.
با اینکه چشمم بسته بود احساس کردم روز شده ولی راننده بدون اینکه حرفی بزنه با سرعت می رفت، دیگه تحملم تموم شده بود فقط گوشم رو تیز کرده بودم تا اگر صدای پای اسب شنیدم خودمو آماده کنم که ایلخان نجاتم بده .
مچ دو دستم رو اونقدر تکون داده بودم تا شاید طناب رو باز کنم که احساس می کردم زخم شده ..
تا یک مرتبه ماشین نگه داشت ، در باز شد و بسته شد
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾