#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_شصتوشش
به کمک فخرالزمان از جام بلند شدم و همینطور که می لرزیدم و گلنسا آفتابه و لگن آورد و دست و صورتم رو شستم ،دلم می خواست بالا بیارم و یاد ایلخان افتادم که قرار بود به دیدنم بیاد ،باید می موندم و نمی ذاشتم کسی متوجه ی اومدنش بشه گفتم : من امشب رو توی اتاق خودم می خوابم می دونم دیگه اون کثافت سراغم نمیاد.
گلنسا گفت : کجای کاری خانم داره صبح میشه اذان رو هم گفتن چیزی نمونده که هوا روشن بشه ،بیا برو بالا ممکنه وقتی آقا از شفا خونه برگشت بیاد سراغت ،بعیدم نیست دیگه این بار یک بلایی سرت بیاره ، ولی خدایش تو بدکردی با چاقو زدیش ،خوب زنشی کار خلاف شرع که نکرده .
فخرالزمان سرش داد زد (..) فضولیش به تو نیومده گمشو به کارت برس فضول ،با حسرت به دیوار باغ نگاه کردم و آهی کشیدم آهی از ته دل برای به باد رفتن ذوقی که برای دیدن ایلخان داشتم ، آیا اون اومده بود ؟ نکنه من خواب بودم و نفهمیدم ،شایدم اینطوری بهتر شد اگر گیر میفتاد جمشید خان بهش رحم نمی کرد.
بقچه ای رو که ایلخان برام فرستاده بود بر داشتم و یک مقدار لباس و وسایلم رو گذاشتم توش و همراه فخرالزمان رفتم بالا ،قدسی اونجا بود و مراقب بچه ها تا ما رو دید با حیرت گفت : یا خدا ،خانم شما داری چیکار می کنی ؟ دشمن جونتون رو آوردین اینجا ؟ اگر آقا بفهمه هر دوتون رو می کشه .
فخرالزمان گفت : مثل اینکه توی این خونه همه زبون در آوردن و نظر میدن ، تو دیگه چرا قدسی ، پا گذاشتی جای پای گلنسا ؟
برو دنبال کارت خودم اومدم مراقب بچه ها هستم ، قدسی همینطور که از در بیرون می رفت گفت : با قائله ای که توی این خونه راه افتاده والله سنگ هم به صدا در میاد.
فخرالزمان در رو پشت سرش بست و قفل کرد .
گفتم : این قفل های شما تهرونی ها هم که جلوی کسی رو نمی گیره ، من در اتاق رو قفل کرده بودم .
گفت : باید کلید رو می چرخوندی تا ضامنش بره توی قفل وگرنه از اون طرف کلید بندازن می تونن بندازش پایین و در رو باز کنن ،
حتماً اون کثافت هم همینطوری تونسته نصف شب بیاد سراغت گلنسا از پشت در صدا کرد شازده خانم رختحواب آوردم ،فخرالزمان در رو باز کرد و پرسید : تو که خوب فضولی ، همه چیز رو می دونی بگو آقا با کی رفت مریض خونه ؟
گفت با ماجون و صفرعلی بنده ی خدا خونش بند نمی اومد .راستی خانم احمد براتون یک پیغام داد...
فخرالزمان پرسید احمد کیه ؟
گفت : همین مردی که داشت در رو می شکست چند وقته درشکه چی شده اما خدا خیرش بده همه کار می کنه یک ثانیه بیکار نمی مونه فخرالزمان با تعجب پرسید پیغامش چیه ؟
گفت: هیچی گفت بهتون بگم جای نگرانی نیست ،من مراقبم آره همین بود پیغامش ،فخرالزمان گفت : باشه تو برو بزار ما هم بخوابیم.
تا در اتاق رو بست به من نگاهی کرد که داشتم رختخواب رو مینداختم گفت : این احمد رو تو می شناسی ،آره ؟!
در حالیکه هنوز حالم جا نیومده بود و اشکم بند نمی اومد گفتم : نه از کجا بشناسم ؟
گفت : راستش بگو ، اونم مثل تو ایلاتی و ترکه.
گفتم : خب برای چی این حرف رو به من می زنین ؟ چرا باید من اونو بشناسم ؟گفت این پیغام برای من نبود ،برای تو بود درسته ؟
گفتم : فخرالزمان برای امشب من بس بود تو رو خدا ولم کنین .
گفت : دلیل دارم وقتی تو صدات بلند شد من از پله ها که اومدم پایین اولین نفر اون پشت در بود در حالیکه همه ی کسانی که توی این خونه هستن می دونن که نباید پا بزارن توی ساختمون ، بعدم رفت ساطور رو از مطبخ آورد و با عصبانیت داشت در رو می شکست ،
ماجون فکر کرد من بهش گفتم . وقتی هم که در باز شد بلند گفت : همینو می خواستی ؟
گفتم : اون که ترکی گفت شما ترکی بلدی ؟
گفت : بله ، نمی تونم حرف بزنم ولی می فهمم ،حالا راستشو بهم بگو .گفتم : اگر اون منو میشناسه نمی دونم من تا حالا ندیدمش ،
نشست روی رختخواب و دستم رو گرفت و گفت اگر اینطور باشه و ما یک نفر رو داشته باشیم می تونیم راحت از اینجا فرار کنیم برسیم پیش پدرم همه چیز رو بهش میگم نمی زارم دست جمشید به ما برسه اینطوری هم از دست اون خلاص میشیم هم به ایل تو کار نداره ،چون از چشم من و پدرم می ببینه .
توام در امانی ما باید با هم باشیم تا بتونیم از پسش بر بیایم ، موافقی ؟ حالا بگو این احمد همون نامزد توست ؟درست فهمیدم ؟
سکوت کردم بد جوری بغض گلومو فشار می داد لبم رو گاز گرفتم چنان به گریه افتادم که همه ی اعضا صورتم با هم می لرزید و توی همون حال گفتم : نه ؛ نامزد من ایلخان پسر یک خان بزرگ قشقاییه ،به خاطر من توی کوچه و خیابون آواره شده خدا می دونه چه دل خونی داره از ترس اینکه بلایی سر من نیارن کاری نمی کنه وگرنه این خونه به آتیش می کشید .
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾