اینو یک جا یادداشت کن ،با حالت التماس آمیزی گفت : به خدا می دونم ولی دلم رو چیکار کنم ؟ خب قبول نداری اونم مادر بزرگ بچه هاست خدا رو خوش نمیاد اینطوری توی این سرما از دم در ردش کنیم بره . ظاهرا چاره ای نداشتم سری تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون ماجون انگار سردش شده بود و دستهاشو ها ! می کرد ، همینطور که آخرین صف بچه ها رو از مدرسه بیرون می کردم ،از همون دور گفتم : ماجون بفرمایید توی دفتر فخرالزمان منتظرتونه .. اومد توی حیاط و با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو چقدر عوض شدی ،راستی ،راستی شدی یک دختر شهری ،فکر می کردم بر  می گردی به ایلت. گفتم : الان مشکل شما همینه ؟ یادتون نیست که پسرتون دستور داد شوهرمو کشتن ؟ یادتون نیست باعث مرگ پدر و برادرم شد ؟ برگردم به ایلم که چی بشه ؟برگشتم شماها نذاشتین بمونم، جمشید خان به جز یک مشت خاطرات بد چی برای من گذاشته که برم و برای خودم یادآوری کنم ؟ ماجون ؛ من فخرالزمان نیستم و قدرت بخشش اونو ندارم ،هنوز داغی که روی دلم گذاشتین و خم به ابرو نیاوردین  تازه اس ؛هنوز یادم نرفته که چطوری با ظلم پسرتون همکاری می کردین و هیچ اعتراضی نداشتین؛نه فراموش نمی کنم چطوری شما و دختراتون دست به دست هم داده بودین منو مثل گوشت قربونی بندازین جلوی جمشید اونم در مقابل چشم های  گریون  زنش نه رحمی داشتین و نه مروتی ..نه ؛ماجون اینا فراموش شدنی نیست و حتما هم فکر نمی کنین که ما باید با شما بهتر از این رفتار کنیم اون اتاق کناری دفتر مدرسه است برین اونجا ولی به خاطر خدا این بار اون زن رو آزار ندین . نم اشکی توی چشمش جمع شد و همینطور که می رفت طرف دفتر گفت : تو مادر نیستی که بدونی وقتی بچه ات ازت یک چیزی می خواد زیر سنگ هم شده براش فراهم می کنی. پشت سرش بلند گفتم : آهان پس شما فقط مادر جمشید بودین و خاور دختر شما نبود ! درحالیکه با دیدن ماجون دوباره تمام اون صحنه های وحشتناک جلوی چشمم مجسم شده بود و قلبم تند می زد رفتم به حوضخونه ،اسد پاهاشو دراز کرده بود و مشق می نوشت ،با ناراحتی گفتم : توام خوشت اومده ؟ ندیدی مدرسه تعطیل شد؟ پاشو برو به نزاکت خانم کمک کن ،اون که همچین رفتاری رو تا اون موقع از من ندیده بود مثل برق بلندشد  و ایستاد و هراسون بهم خیره شد . گفتم : چیه ؟ چرا وایسادی منو نگاه می کنی برو دیگه با سرعت از زیر زمین رفت بالا و من روی یک سکو نشستم و بغضم ترکید و اجازه دادم اونچه که بصورت فریاد در دلم بود با اشکهام پایین بیاد،یک مرتبه فخرالزمان رو دیدم که پشت سرش  ماجون بود از پله ها پایین  اومدن فوراً بلند شدم و اشکم رو پاک کردم و در حالیکه رو بر می گردندم خواستم از زیرزمین برم ..فخرالزمان گفت : ای سودا اومدیم پیش تو حرف بزنیم ، خواهش می کنم نرو . گفتم : عزیز دلم قربونت برم تو هر کاری بکنی برای من عزیزی اجازه بده نباشم چون حالم اصلا خوب نیست و با سرعت رفتم بالا، اسد با دیدن  من فورا فرار کرد بلند گفتم : وایستاوایستا ببینم ؛ تو داشتی چیکار می کردی ؟ برگشت و با اون چشمهای سیاه و براقش به من نگاه کرد .. گفتم : بیا اینجا ..بیا دیگه .. نزدیکم که شد گفتم : منو می بخشی ؟ گفت : واسه چی ؟ گفتم : خب سرت داد زدم ناراحت شدی ؟ گفت :ما رو باش که ترسیدیم بازم دعوامون کنی .. نه بابا ؛من (..) بخورم سر این چیزا از تو دلخور بشم ؛  تو اگر ما رو  بزنی و استخوون ها مو بشکنی ککم نمی گزنه عین خیالمون نیست.اما خدایش نمی تونم گریه هاتون رو ببینم ..تو ناراحت نباش ما رو بی خیال شو ، گفتم : برای همین نرفتی به نزاکت خانم کمک کنی ؟ گفت : دِ لامصب تو داشتی  گریه می کردی با کدوم دل ؟ به مولا علی  دست و دلمون له کار نمی رفت ؛گفتم : یعنی تو اینقدر منو دوست داری ؟ با شرم دستی به سرش کشید و زیرچشمی نگاه شیطنت آمیزی همراه با یک لبخند به من انداخت و گفت : بزرگ تر مایی ..کسی رو جز تو ندارم .. گفتم : بیا اینجا بزار بغلت کنم .همینطور که سرشو با محبت توی بغلم گرفته بودم گفتم : من سر تو داد نزدم در واقع ناراحتی خودمو سر تو خالی کردم به دلت  نگیری ها . گفت : دل ما وقتی می گیره که تو ناراحت باشی ، این یکی رو از ما نخواه. گفتم : برو دیگه به کارت برس پر رو .. منو ول کرد و بازم با خجالت گفت : تو ننه ی من میشی ؟ بهت بگم ننه  ؟ قول میدم برای بمانی داداش خوبی باشم،گفتم : باشه معامله ی خوبیه ،ولی بهم بگو مامان ،ننه دوست ندارم .همینطور که میرفت طرف اتاقی که نزاکت خانم بود با شوخی گفت : بگم بی بی جان  ؟ و خودش قاه قاه خندید و منم به خنده واداشت . طوری که حال و هوام رو عوض کرد ،اون بچه دلش مادر می خواست تا یک حامی و من میل زیادی پیدا کردم که مادر اون باشم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾