(گل مرجان،شخصیت اصلی داستان متولد هزار و‌سیصد و سی و شش) بی بی خاتون به پشتی لاکی رنگ تکیه داده بود و داشت روی لباسایی که واسه بچه ی عمه پری دوخته بود گلدوزی میکرد،خیلی دوسش داشتم انقد مهربون بود که همه ی مردم ده دوسش داشتن،مامان توی حیاط داشت لباسای اقامو میشست و زری خواهر بزرگترم هم کمکمش میکرد…….بی بی زیر لبش شعر قشنگی رو زمزمه میکرد و منم تو فکر و خیال خودم بودم که در خونه باز شد و مامان در حالیکه نفس نفس میزد رو به من گفت یه خورده از خواهرت یادت بگیر ذلیل شده،چرا انقد بی دست و پایی،فک میکنی فردا شوهر کردی من میام کاراتو میکنم؟با شنیدن اسم شوهر از زبون مامان دوباره غرق فکر و خیال شدم،یعنی اونم منو دوست داره؟مگه میشه نداشته باشه،بی بی میگه من خوشگل‌ترین دختر روستام،اره حتما دوستم داره،اینبار که رفتم سر چشمه آب بیارم سرمو بلند میکنم و‌بهش لبخند میزنم،باید یجوری بهش بفهمونم دوسش دارم…….مامان یکم دیگه غرغر کرد و وقتی صدایی از من درنیومد دوباره رفت توی حیاط…..زری خواهر بزرگ‌ترم بود و اصلا چهره اش به من شباهت نداشت،یعنی اگر کسی مارو میدید عمرا میفهمید باهم خواهریم،اون سبزه و چشم ابرو مشکی،من سفید و بور با چشم های آبی،من شبیه مامان بودم و اون شبیه آقا…….من ۱۳ سالم بود و زری ۱۶ سالش،نمی‌دونم چرا تا حالا ازدواج نکرده بود،البته یه بار شنیدم که مامان داشت به اقام میگفت تا وقتی گل مرجان ازدواج نکنه زری همینجوری باید گوشه ی خونه بمونه،میخواست اقامو راضی کنه منو بده به پسر خالم اما،اقام قبول نکرد و گفت تا وقتی زری تو خونست من دختر کوچیکترمو شوهر نمیدم……تنها کاری که من توی اون خونه انجام میدادم آوردن آب از چشمه و آب و دون دادن به مرغ و جوجه ها بود،بجز زری چهار تا خواهر و برادر دیگه هم داشتم که از ما کوچکتر بودن و از صبح تا شبشون به بازی میگذشت…….یه روز صبح که همه روی سفره نشسته بودیم و‌ صبحانه میخوردیم در خونه زده شد و شوهر عمه پری هراسون بهمون اطلاع داد عمه درداش شروع شده و اومده دنبال بی بی خاتون،بی بی که خیلی روی حرف مردم حساس بود نگاهی به مامان کرد و گفت توران یکی از این دخترا رو بفرست با من بیاد خوبیت نداره تنها با این مرد راه بیفتم تو کوچه خیابون…..مامان نگاهی به من کرد و گفت اینو با خودت ببر بی بی،کاری که انجام نمیده تو خونه حداقل تو ببرش تنها نباشی،منم که از خدام بود برم سریع بلند شدم و گفتم الان لباسمو عوض میکنمو میام……… بی بی مدام زیر لبش ذکر میگفت و من میدونستم داره واسه پسر شدن بچه ی عمه دعا میکنه،اخه شوهر عمه پری پسر دوست داشت و بهش گفته بود اگه این یکی هم دختر باشه سرش هوو میاره…..اونموقع ها هیچی واسه یه زن بدتر از دختر زایی نبود،هرچه بچه های پسر بیشتر بودن ارج و قرب اون زن هم بیشتر بود…..آقا مظفر تند تند میرفت و‌منهم انقد دنبالشون دویده بودم که نفسی واسم نمونده بود،توی حیاط که رسیدم صدای جیغ های عمه پری دلم رو لرزوند،اخه خیلی دوسش داشتم انقد آروم و مهربون بود که ادم ازش سیر نمیشد…..عمه سه تا دختر داشت و این بچه ی چهارمش بود،سنی نداشت شاید حدودا بیست سالش بود اما توی شش سالی که ازدواج کرده بود بخاطر اینکه برای خانواده ی شوهرش پسر به دنیا بیاره هرسال حامله می‌شد……مادرشوهر عمه جلوی در اتاقش زیر پایی پهن کرده بود و همونجوری که چایی میخورد دستش رو به نشونه ی سلام بلند کرد،نمی‌دونم چرا با بی بی لج داشت،البته بی بی قبلا گفته بود که پدر آقا مظفر خواستگارش بوده و منم احتمال میدم اختر خانم واسه همین هرموقع بی بی رو میدید چشم و ابرو میومد………بی بی سریع توی اتاق عمه رفت و‌منم همونجا روی سکو نشستم،دخترهای عمه توی حیاط بازی میکردن و اصلا نمیدونستن مادرشون توی اتاق داره درد میکشه……بی بی هر چند دقیقه از اتاق بیرون میومد و دستورات قابله رو انجام میداد،من هنوز روی سکو نشسته بودم و حواسم به دخترهای عمه بود که اختر خانم پوزخندی زد و به بی بی که برای بردن آب داغ اومده بود گفت انقد خودتو تو دردسر ننداز،تهش یه دختر میاره مثل دفعه های قبل،بی بی که معلوم از حرف اختر خانم ناراحت شده لبخند مصنوعی زد و گفت ادم باشه دختر و پسرش مهم نیست……..اختر خانم پوزخند دیگه ای زد و چیزی نگفت،بی بی اما چشماش غمگین تر شد و توی اتاق رفت،نزدیک غروب بود که صدای گریه ی بچه توی خونه پیچید و نفس راحتی کشیدم خیلی واسه عمه ناراحت بودم،اختر خانم که هنوز همونجا نشسته بود بلند داد زد مظفر بیا گمونم دختر چهارمتم به دنیا اومد،همون لحظه بی بی با خوشحالی در اتاقو باز کرد و شروع کرد به کل کشیدن،توی روستا رسم بود هر زنی که پسر میزایید واسش کل میکشیدن….آقا مظفر با شنیدن صدای کل هراسون بیرون اومد و رو به بی بی پرسید پسره؟بی بی بادی به غبغب انداخت و گفت مشتلق من یادت ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾