#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_چهلوسه
اقا پرویز خوشحال دست توی جیبش کرد و چندتا اسکناس بیرون کشید،اونا رو جلوی قابله گرفت و گفت خوش خبر باشی از صبح منتظر همین خبر بودم،سریع از جلوی همشون رد شدم و توی اتاق رفتم،زری بی حال روی تخت افتاده بود و بچه ی کوچیکی هم کنارش ملحفه پیچ شده بود....... زری چشمش که به من افتاد با بغض گفت مامان نیومد ها؟حالا من چطوری به این بچه شیر بدم؟اصلا بلد نیستم چطور بغلش کنم،سعی کردم خودمو شاد نشون بدم تا زری هم ناراحت نباشه،با خنده ی مصنوعی کنارش نشستم و گفتم بی خیال بابا،همون بهتر که نیومد،فک میکنی اگه اومده بود الان داشت بهت کمک میکرد؟یه گوشه مینشست و فقط غر میزد،تو این فرشته رو نگاه کن؟خدا اینو بهت داده دیگه چی میخوای؟زری نگاهی به پسرش کرد و گفت کاش بختش مثل من نباشه انگار گلیم بخت منو از روز اول سیاه بافتن........انقد دلم واسه زری سوخته بود که حد و حساب نداشت،همون لحظه قمر خانم در اتاقو باز کرد و گفت بیا ببین آقا داداشم داره با دمش گردو میشکنه، بده این گل پسرو ببرم پیشش بلکه یه مشتلقم من ازش گرفتم......قمر خانم پسر زری رو بغل کرد و خوشحال از اتاق بیرون رفت،بچه گرسنه اش که شد شروع کرد به گریه کردن و قمر خانم هرجوری که بود به زری یاد داد سینه توی دهن بچه بذاره،کاری که مامان باید انجام میداد........
قمر خانم قرار شد شب رو اونجا بمونه و حواسش به زری باشه،منم همونجا کنار پاش رختخواب پهن کردم و خوابیدم تا اگر کاری داشت صدام کنه…….آقا پرویز اسم پسرشون رو منصور گذاشت و من عجیب دوستش داشتم،حس میکردم شبیه مرتضی ست و وقتی به زری گفتم اونم با بغض تایید کرد……انقد خسته بودم که تا سرمو گذاشتم روی بالشت نمیدونم چطور خوابم برد،زری هم به کمک قمر خانم به پسرش شیر داد و هردو خوابیدن،نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زری از خواب بیدار شدم،با چشم های نیمه باز بلند شدم و گفتم چیه زری چی میخوای؟زری با نگرانی گفت دلم خیلی درد میکنه گل مرجان،برو به قمرخانم بگو دمنوشی چیزی واسم درست کنه بلکه کمتر شد این دلدرد،اصلا نمیتونم بخوابم……..چشمامو مالوندم و گفتم باشه الان میرم بهش میگم،به هر سختی بود از توی رختخواب بیرون اومدم وبه سمت سالن حرکت کردم،با خودم گفتم حتما توی سالن خوابیده اما هر گوشه ای رو که نگاه میکردم خبری ازش نبود،با خودم گفتم نکنه رفته خونه ی خودش؟توی اتاق برگشتم و به زری گفتم قمر خانم که توی سالن نبود نکنه رفته؟زری همونجور که از دلدرد به خودش میپیچید گفت نه توی اتاق پشت اشپزخونست،دیشبم همونجا خوابیده بود،باشه ای گفتم و دوباره راه افتادم،دیگه خواب از سرم پریده بود و هوشیار بودم،پشت در اتاق که رسیدم خواستم در بزنم اما حس کردم صدای پچ پچ میاد ،خواستم برگردم ولی زری حالش بد بود جلوتر رفتم و با صحنه بدی روبرو شدن،اولش از ترس خواستم برگردم،از یک طرفم دلم میخواست برمو دست بذارم گردن هردوشون،تا حالا همچین ضربه ای بهم نخورده بود و خدا خدا میکردم زری دنبالم نیومده باشه……..
آروم درو رو هم گذاشتم و به سمت اتاق زری دویدم،وحشت تمام وجودمو گرفته بود،باورم نمیشد قمر خانم انقد زن بدی باشه که با کسی که اسم برادر روش گذاشته بود همچین کاری رو بکنه…….زری لبه ی تخت نشسته بود و تا منو دید گفت چی شد پس؟کجا رفتی؟میدونی از کی تا حالا رفتی؟بغض توی گلومو قورت دادمو و گفتم خواب بود زری هرچی صداش کردم بیدار نشد،زری نیم خیز شد و گفت خودم حالا میرم سراغش،دارم میمیرم از دلدرد…..اصلا دلم نمیخواست زری با اون وضعیتش بره و اونا رو ببینه،سریع جلوش پریدم و گفتم تو کجا میری با این وضعیتت؟میگم بیدار نشد خب،چند لحظه بمون میرم خودم…..هرجوری بود متقاعدش کردم و دوباره سر جاش نشست،الهی به زمین گرم بخوری آقا پرویز،چطور دلت اومد همچین خیانتی رو در حق خواهر ساده ی من بکنی؟حالم از قمر خانم به هم میخورد،چطور میتونست این کار رو در حق زری بکنه؟نیم ساعتی که گذشت دوباره بلند شدم و به سمت اتاقش راه افتادم،اینبار در زدم و منتظر موندم،طولی نکشید که در باز و قمر خانم درحالیکه داشت صورتش رو خشک میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد و با دیدن من لبخند زد و گفت جانم گل مرجان چیزی شده؟……دلم میخواست آب دهنمو بندازم توی صورتش،با طعنه گفتم شما هنوز نخوابیدید؟بدون اینکه متوجه طعنه ی من بشه گفت چرا خواب بودم الان بیدار شدم بیام یه سر به زری بزنم……..
با تنفر رو برگردوندم و گفتم اتفاقا حالش خوب نیست منو فرستاده دنبالت…….توی اتاق با مهربونی کنار زری نشست و گفت چی شده کجات درد میکنه؟زری دستشو روی دلش گذاشت وگفت از سرشب درد دارم،سریع از سر جاش بلند شد و گفت الان میرم برات یه دمنوش درست میکنم و میام…….انقد با عضب نگاش میکردم که زری هم متوجه شد و گفت چرا اینجوری نگاش میکنی گل مرجان چیزی شده؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾