#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادونه
زری که رفت دلم طاقت نیاورد رو سکو نشستم و زدم زیر گریه،انگار تو طالع ما فقط سختی و بدبختی نوشتن،معصومه هرچی اصرار کرد که هوا سرده سرما میخوری بیا داخل گوش ندادم و همونجا نشستم ،میخواستم اگه سر و صدای زری رو شنیدم برم کمکش،خیلی دلم براش میسوخت…….
بهش حق میدادم که بخاطر منصور این کارو بکنه،دستی روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که قطعا اگر من بودم هم همینکارو میکردم،نیم ساعت گذشت و هنوز خبری از زری نبود،میترسیدم پرویز و قمر بیدار شده باشن و بلایی سرش بیارن،معصومه خانم چند باری آروم در حیاطو باز کرد و بیرونو نگاه کرد اما خبری ازش نبود…….هوا دیگه داشت کم کم روشن میشد که بلاخره در حیاط باز شد و زری در حالیکه منصور روی شونه اش بود وارد حیاط شد،از خوشحالی نفسم بند اومد،سریع بلند شدم و جلوش رفتم،زری با خنده گفت دیدی گفتم میارمش،چنان داغی روی دل پرویز بذارم که تا قیامت یادش نره،فقط من میدونم چقد این بچه رو دوست داره و بهش وابسته ست،حالا بره پیش همون قمر خانم ……
معصومه خانم که معلوم بود حسابی ترسیده گفت ببین زری خودت میدونی اگه تا همیشه هم اینجا بمونی من ادم نامردی نیستم که بگم بهت برو اما با منصور دیگه نمیتونی اینجا بمونی،زری گفت اره میدونم مطمئن باش هوا روشن بشه ما رفتیم از اینجا….معصومه گفت خب دختر خوب شاید تا اونموقع شوهرت بیدار شد و فهمید بچه نیست اونموقع دیگه نمیتونی از خونه بیرون بری و اونم مطمئنا اینجا میاد و سراغتو میگیره،زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و گفت پس باید چکار کنیم؟معصومه گفت ببین باید همین الان با یه ماشین از اینجا دور شی،بخدا شوهرت بیدار شه ببینه بچه رو بردی قیامت به پا میکنه خیابونو میبنده،زری گفت ماشین کجا بود این موقع صبح،تازه هوا داره روشن میشه…..معصومه فکری کرد و گفت میخوای زنگ بزنم به داداشم؟ماشین داره اون شاید بتونه بیاد دنبالتون،زری با التماس نگاهش کرد و گفت دردت به سرم معصومه بخدا این کارو بکنی برام تا آخر عمر مدیونتم،معصومه به سمت خونه راه افتاد و گفت من بهش زنگ میزنم اما شانس خودته که جواب بده یا نه……منو زری دنبال معصومه داخل رفتیم و از استرس بدنمون میلرزید،منصور هنوز خواب بود ونمیدوست دور و برش چه خبره……معصومه گوشی تلفن رو که براشت زری دستاشو بالا برد و شروع کرد به ذکر گفتن،هرچه بیشتر میگذشت ماهم ناامید تر میشدیم و درست زمانی که معصومه میخواست گوشی تلفن رو قطع کنه صدای برادرش توی گوشی پخش شد،از خوشحالی به زری نگاه کردم که اونم داشت میخندید،معصومه با کلی خواهش و تمنا داداشش رو راضی کرد که بیاد دنبالمون و ما رو از اونجا دور کنه،با کمک زری سریع وسایلمون رو جمع کردیم و به سمت در رفتیم،خداروشکر که معصومه بود و کمکمون کردوگرنه شب رو باید تو خیابون میخوابیدیم و زری هیچوقت نمیتونست منصور رو از اونجا بیرون بیاره…..نیم ساعتی طول کشید تا صدای ماشین برادر معصومه از توی کوچه اومد،معصومه سریع در خونه رو براش باز کرد تا ماشینشو داخل بیاره و ما از توی حیاط سوار شیم،میترسید کسی از کوچه رد بشه و مارو ببینه……..
وسایلو که توی ماشین گذاشتیم زری خودشو توی بغل معصومه انداخت و با کلی اشک و گریه ازش خداحافظی کرد،منصور بیدار شده بود و انگار باورش نمیشد توی بغل مامانش نشسته،خدا لعنت کنه پرویز رو که حتی به فکر بچه ی خودش هم نبود،ماشین که از کوچه بیرون رفت نفس راحتی کشیدم،از اینکه پرویز صبح بیدار بشه و منصور رو نبینه لبخند موزیانه ای روی لبم نشست،اینهمه اون مارو اذیت کرد الان نوبت خودشه…….
یکم که از اون محله دور تر شدیم داداش معصومه از توی آیینه نگاهی بهمون انداخت و گفت میشه بگید کجا باید برم؟جای خاصی مدنظرتونه؟زری آروم گفت حالا کجا بریم مرجان؟تو میگی چکار کنیم؟با تردید گفتم نمیدونم زری،من قبلا تصمیم داشتم برم پیش سیده خانم اما اونجا دیگه نمیشه بریم چون شوهرت آدرس اونجا رو بلده،میترسم بیاد دنبالمون پیدامون کنه،زری با ترس گفت نه اونجا نه،میاد پیدامون میکنه،اینهمه اتاق تو این شهر هست یکی دیگه اجاره میکنیم،نگاهی به برادر معصومه کردم و گفتم بیخشید شما جایی که اتاق اجاره بده سراغ ندارین؟بخدا من نمیدونم کجا باید برم وگرنه مزاحم شما نمیشم خودم میگردم پیدا میکنم…..معلوم بود دلش میخواد هرچه زودتر پیاده بشیم و از دستمون راحت بشه،نوچی کرد و گفت یه خیابون هست اونجا پیادتون میکنم دیگه خودتون بپرسید بببنید کجا هست………گوشه ی خیابون که نگه داشت با خجالت ازش تشکر کردم و پیاده شدیم،زری صورت خودشو با روسری پوشونده بود و روی سر منصور هم پارچه گذاشته بود،پرسون پرسون آدرس پیرمردی رو پیدا کردیم که حجره داشت و اتاق هم اجاره میداد،پول زیادی همراهمون نبود و باید حتما برای پول خونه طلا میفروختم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾