انگار تو خواب و رویا بودم،یه لحظه انگار در اتاق باز شد و ارش در حالیکه دست گل بزرگی توی دستش بود اومد کنارم نشست،همونجوری متین و مودب بود،دستمو توی دستش گرفت و گفت من میدونم تو قویی گل مرجان،یادت که نرفته نریمان تنها یادگاریه منه ازش مراقبت کن خیلی زود میام پیشتون،با حس ریختن چیزی توی صورتم چشمامو باز کردمو اطراف رو نگاه کردم،ارش کجا بود پس؟به همین زودی رفت؟نموند تا بچمون به دنیا بیاد؟ زری گریه میکرد و با التماس میگفت نخوابم،قابله که معلوم بود حسابی خسته شده با کلافگی گفت دختر جون بخوای اینجوری کنی من ولت میکنم میرما داره صبح میشه شایدم تا الان بچت خفه شده باشه انگار یکم شکمت اومده پایین زودباش تلاش کن دیگه.....دیدن آرش حتی توی خواب و خیال انگار جون تازه ای بهم داده بود هرکاری که قابله می‌گفت انجام میدادم و بلاخره با روشن شدن هوا،صدای گریه ی نریمانم توی اتاق پخش شد،باورم نمیشد سالم به دنیا اومده،قابله ابرویی بالا انداخت و گفت بخدا قسم فکر میکردم خفه شده از دیروز ظهر تا حالا کیسه ابت پاره شده و بچه توی خشکی مونده،خدا خیلی دوستت داشت که این گل پسرو صحیح و سالم گذاشت تو بغلت.........زری که بچه رو تمیز کرد و توی بغلم گذاشت باورم نمیشد پسر منو ارش باشه،اشکام بی اختیار توی صورتم میریخت و فقط به ارش فکر میکردم ،همیشه میگفت روزی که پسرمون به دنیا بیاد با افتخار تورو به همه معرفی میکنم و چنان جشنی براتون میگیرم که توی کتاب ها بنویسن،اخ ارش،کجایی که از شدت دلتنگی دارم جون میدم…….زری پولی توی دست قابله گذاشت و کلی ازش تشکر کرد،نریمان گریه میکرد و منهم بلد نبودم چطور باید بهش شیر بدم اما زری،رفیق روزهای سختم کنارم نشست و با صبر و حوصله بهم یاد داد نریمان رو سیر کنم….نه مثل من بور بود و نه چشم های رنگی داشت،درست شبیه ارش بود حتی انگشت های دستش هم به پدرش رفته بود،پدری که مطمئن بودم از وجود پسرش خبر نداره…….زری مدام غر میزد و به شوخی میگفت اخه ظلم نیست تو چشات آبیه و موهات طلاییه بعد بچت اصلا بهت شبیه نیست؟حتما به باباش رفته،ولی اشکال نداره پسره اگه دختر بود خیلی زور داشت….اون میگفت و من فقط با لبخند به چهره ی پسرم نگاه میکردم حس میکردم دوباره ارش برگشته پیشم،شیر که خورد و‌سیر شد آروم تو بغلم خوابید و من با تمام وجود قربون صدقه اش رفتم….. حتی فکرشو هم نمیکردم به دنیا اومدن نریمان انقدر برام شیرین باشه و از درد و رنج هام کم کنه،انقد آروم و خوشخواب بود که اصلا اذیتم نمیکرد و بعد از مدت ها میتونستم توی کارها به زری کمک کنم،هرچند نمیذاشت و میگفت برو به بچه برس اما خودم دلم نمیخواست بازهم اون کارهامو بکنه،زندگی چهارنفره ی منو زری و بچه ها خوب یا بد در حال گذر بود،خیلی شب ها از شدت دلتنگی برای ارش حالم بد می‌شد و تا خود صبح گریه میکردم دلم میخواست اونم کنارم بود و با هم از بزرگ شدن پسرمون لذت میبردیم…شش ماه از زایمانم گذشته بود که تصمیم گرفتم برم دنبال ارش،نه من و نه زری هیچکدوم از کارهای اداری سردرنمیاوردیم و نمیدونستم باید از کجا سراغش رو بگیرم،تنها کسی که به ذهنم میرسید شاید بتونه کمکم کنه اصغر بود،کارگر حجره ی حاجی که بارها لطفش شامل حالمون شده بود…….صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و به نریمان شیر دادم،چون میترسیدم دیر بیام و بچه گرسنه بمونه براش شیر گرفتم و توی ظرفی ریختم تا زری بهش بده و گریه نکنه،هرچند بچه ی آرومی بود و به ندرت پیش میومد بدخلقی کنه…….به حجره که رسیدم اصغر پشت میز حاجی نشسته بود و داشت با یکی دیگه حرف میزد،منو که دید سریع بیرون اومد و گفت سلام ابجی خوبی؟قدم نو رسیده مبارک ببخش دیگه روم نمیشد بیام خونتون اما خواهرت هربار که میومد اینجا سراغتو میگرفتم ازش،تشکر کردم و با کلی خجالت گفتم راستش اصغر آقا اومدم اینجا یه کاری دارم باهات،نمی‌دونم شایدم زحمت باشه اما بجز شما کس دیگه ای نبود که باهاش درمیون بذارم،اصغر بادی به غبغب انداخت و گفت شما جون بخواه ابجی اگه از دستم برمیاد با جون و دل براتون انجام میدم ……وقتی دید معذبم و تو خیابون نمیتونم حرفی بزنم نگاهی به داخل کرد و گفت ببخشید ابجی یه تاب بخور پنج دقیقه دیگه بیا این رفته،باشه ای گفتم و وارد مغازه کناری شدم،یکم که گذشت دوباره بیرون رفتم و اینبار کسی توی حجره نبود بجز اصغر،قضیه رو که براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت حتما کمکم میکنه،میگفت یکی از دوستاش توی نظامه و هرجوری که هست برام پیگیری میکنه…..خوشحال از اینکه کسی پیدا شده تا بهم کمک کنه ارش رو پیدا کنم راهی خونه شدم،پسرم صحیح و سالم بود و تنها چیزی که کم داشتم حضور ارش بود……چند روزی گذشت و هرروز منتظر اصغر بودم تا بیاد و بهم خبر بده خودش گفته بود به محض اینکه کاری بکنه میاد و‌بهم اطلاع میده، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾