#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفتم
به اتاق نگاه کردم همه تار عنکبوت بود و گفتم ما سه اتاق داریم اینو میخوایم چیکار که تمیزش کنیم؟...
ننه آستیناشو داد بالا پدرت از این به بعد اون اتاق میخوابه کمرش ضربه دیده از سکو بالا رفتن سختشه.. با این حرف ننه، خواهرامو صدا زدم... پنج خواهر بودیم به فاصله سنی یک سال ..... هر کدوممون میتونستیم یه خونه رو اداره کنیم....
اونموقع زندگی جور دیگه ای بود صبح زود بلند میشدیم و کار میکردیم دم غروب هم میخوابیدیم... زندگی همه اهل ده همین بود... دخترا زرنگ بار میومدن و مادرا باید آماده زندگی میکردن دختراشون رو.....به چشم زدنی اتاق رو خالی کردیم..
چیزایی که بدرد بخور بود ننه برمیداشت و هر چی بدرد نخور بود یه گوشه جمع کردیم و اتیش زدیم.....
توی خونه چاه داشتیم و نیازی نبود تا چشمه بریم.... اتاق پر از خاک .... ننه روسریشو جوری پیچید دور سرش که فقط چشماش مشخص بود..... با جارو افتاد به جون درو پنجره و گوشه های دیوار و سقف.خوب که همه جا رو از تار عنکبوت تمیز کرد اشاره کرد آب و سطل بیاریم.
سطل سطل آب آوردیم و ننه اتاق رو مثل طلا تمیز کرد. در و پنجره رو باز کرد و منقل ذغالی که خواسته بود رو آوردم گذاشتم توی اتاق. زمستون بود و همه جا دیر خشک میشد منقل و چند بار توی اتاق تکون دادیم و جابجا کردیم تا اتاق خشک شد. بزرگ بود و با کهنه های لباسی که داشتیم نم اتاق رو گرفته بودیم تا زودتر خشک بشه.
خوشحال بودم رفتم پیش ننه که داشت نماز شب میخوند نشستم....
نمازش که تموم شد بهم گفت مگه نگفتم همراه اذان نماز بخون تا صورتت مثل قرص ماه بشه. خجالت کشیدم و گفتم آخه داشتم اتاق رو تمیز میکردم ، پارچ آب رو بالا گرفت و روی دستم ریخت و گفت نماز واجبه کار تو باید الگوی خواهر و برادر هات باشه.. ننه حتی به برادر های کوچکم هم نماز را یاد می داد چون میگفت باید ببینند تا عمل کنند.بعد نماز خواندن بلند شد و گفت توی اتاق ۴ قالی دست نخورده هست. اتاق پدرت به گمانم دوتا هست بیاین اینها رو پهن کنیم اگه کم اومد از اتاق پدر هم برمیداریم ...
لحاف و تشک پهن کردیم و به درخواست ننه متکا هایی که روی کمد چیده بود و تا دور اتاق چیدیم.
ننه زغال ها را روی منقل تکون داد و قطره اشکی از روی چشمش سرخورد به روی لپش.بلند شد و رفت به سمت اتاقش میدونستم یک چیزی شده ولی به خودم میگفتم دلگیری ننه از دوری پدرمه. از صبح ننه چشمش به در بود، طرفهای ظهر بود که پدر اومد، اما روی دوش یکی از اهالی افتاده بود. چند مرد باهاش بودند من در اتاق رو باز کرد چادر به سر کشیدم ،پدرم توی اتاق دراز کشید. از لای در نگاه کردم که پدرم می گفت برای ناهار بشینند اما قبول نکردند و رفتند. مردها که رفتن با مادرم وارد اتاق شدیم پدرم به سختی می تونست حرف بزنه اما ننه میگفت ومیخندید....
پدرم بهمون نگاه میکرد یعنی میخاست بریم پیشش و بوسمون کنه...
طبیب ها گفته بودن پدرم از کمر آسیب دیده و دیگه نمیتونه بلند بشه از سر جاش و این شروع تلخی های زندگیمن بود که ای کاش اون اتفاق نمی افتاد.....
بابا با دیدن برادرم بغل مادرم لبخندی زد، مگه وقتش بود؟؟ نه...بچه رو گرفت روی سینه بابام گذاشت و گفت نه عجله داشته برای همین زودتر اومده..... بابا توی گوشش اذون خوند واحمد صداش زد.... مادرم یه گوشه کپ کرده وفقط نگاه میکرد.... این خبر همه رو شوکه کرده بود اما ننه خوشحال بود... بودن پدرم به تمام دنیا می ارزید براش حتی حالا که پا نداشت.... خبر گوش به گوش چرخید و اهالی ده یکی یکی عیادت بابام میومدن... من و فهیمه مدام پذیرایی میکردیم...
اونقدر شلوغ بود و از همه جا حتی همکارهای سابق پدرم هم اومده بودن. توی این عیادت ها یه روز مثل همیشه توی سینی چای برده بودم که زنی لباسمو کشید....
سرتاپامو نگاهی انداخت و بشکنی زد......
نفهمیدم منظورش چیه وبعد از دور دادن سینی توی اتاق به مطبخ برگشتم....
اون زن کارش شده بود صبح میومد تا شب که میرفت خونه .... شکیبا خواهر چهارمم کوچیک بود اما زرنگ ،موهاش فرفری بود و مثل فرفره بود خودش.....
کمتر پیش میومد صداش کنیم شکیبا و عادت کرده بود به اسم فرفری.. توى مطبخ بودم که فرفری سرشو داخل کرد و با دیدنم خودشو انداخت داخل ،مریم میدونی عروسی داریم؟....برنج رو جمع کردم و دم کنی گذاشتم عروسی برای کی؟؟ کنارم نشست نمیدونم اسمشو نگفتن اما داشت از ننه اجازه می گرفت... همون زن که هر روز اینجاست، از ده بالاست خونشون نزدیکه ،شونه بالا دادم یه جوریه ،از قیافش میخوره زن بدجنسی باشه..... فرفری انگشت به لب گفت :چشماش ترسناکه وقتی ابروهاش میره بالا بدتر زهرم میترکه با خنده به حرفهای فرفری گوش میدادم کارهامو انجام دادم و رفتم پی بازی..... روی دیوار بودم که مادرم چادرش دور کمرش بسته بود چوب به دست اومد سراغم...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾