#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_نهم
خاله که رفت نفس آسوده ای کشیدم دوباره لباس رو تنم کردم... دور خودم چرخ میزدم و دامن لباس باز میشد. لذتی داشت اون لباس که هرگز نچشیده بودم. اون شب موقع خواب بقچه رو بغلم گرفتم و تا صبح چندبار بلند شدم نگاهش کردم که مبادا خواب باشه......
صبح ننه صبحانه آماده کرده بود... شیر گرم و کره مربا با تخم مرغ محلی،بوی نون تازه پیچیده بود توی خونه... ننه داشت نون خورد میکرد که گفتم مگه قرار نشد دیگه هیچ وقت کار نکنی؟
ما بزرگ شدیم دیگه..... ننه نون های خورد شده رو توی کاسه های شیر ریخت با یه قاشق عسل،گذاشت جلوی ما و گفت به یاد جوونی هام هوس کردم امروز خودم سفره بندازم... انگار غمگین بود، شاید هم من اینطور حس کرده بودم. همه که صبحانه خوردن بیرون زدن وننه کنارم نشست: دختر مهمون خونه پدرشه، سن نه سالگی که رسید دختر هم رفتنیه ... برای تو هم مثل بقیه زمانش رسیده که بری سرخونه زندگی خودت....
اما اونجا که میری دیگه خبری از پدر و مادرت نیست باید روی پای خودت وایسی و یه زندگی رو اداره کنی شوهرداری کنی غذای مرد باید گرم باشه که لبش بسوزه، لباساش باید تمیز باشه و خونه زندگیت برق بزنه... دیگه بزرگ شدی ورفتن روی در و دیوار عیبه واست... شرایط پدرت هم هست باید یکی یکی شوهر کنید و پنج دختر توی یه خونه خوبیت نداره... اون شب ننه تا صبح حرف میزد توی گوشم...
حرفهایی که هیچ وقت نزده بود و بار اولش بود از این مسائل با من میگفت...
مادرم مدام به سروگوش خونه میرسید... خودش دست به سیاه و سفید نمیزد فقط دستور میداد و ما هم سرباز وظیفه شناس.....
بابام دیگه خونه نشین شده بود. ننه کمکش میکرد و مادرم... روزهای اول لباس هاش رو هم نمیتونست عوض کنه اما الان بهتر شده بود فقط نمیتونست راه بره....دیگه نمیتونست به مدرسه سر بزنه..... زمین هارو داده بود اجاره..... کنار بابام نشستم که دستی به سرم کشید: چه زود بزرگ شدی البته هنوز هم
بچه ای برای من و دلم به رفتنت نیست اما چه کنم که وقتش رسیده برای خودت زندگی بسازی..... چندنفری رو سپردم برای تحقیق... همه گفتن خانواده آروم و بی صدایی هستن... خونه شون هم که ده کنار خودمون میتونی مرتب بیای سر بزنی... من هیچ وقت از خونمون بیرون نرفتم مگه برای بازی که اونم نیم ساعت طول میکشید وزود برمیگشتم... نمیدونم چرا حرفهای همه خنده دار بود برای من، انگار که خواب باشه و خيال....
دو سه روز گذشت که غروب روز چهارم صدای کل کشیدن کل ده رو پرکرد.....
مشغول کارهای خونه بودیم در حیاط باز شد و کل ده ریختن داخل.....
دیگ غذا دستم بود، به خودم اومدم و اون زن چاقه تف مالی کرده بود صورتم رو..... دیگ داغ دستم بود و نمیدونستم باید چکار کنم. بوی عرقش پر دماغم بود و نفسش توی صورتم،با بدبختی دیگ رو سفت چسبیدم که پخش زمین نشه....
ننه به دادم رسید و شروع کرداحوالپرسی...... اون زن هم دست از سر من برداشت.... توی ده ساعت همه حرکت خورشید بود ...
همه قبل تاریکی شب شام میخوردن وصبح خروس خون میرفتن مزارع. خاله خودشو به خونمون رسوند کمک کرد بچه هارو توی مطبخ شام دادیم.....
گفت: حمام رفتی؟؟...... مظلوم گفتم آره....
خوبه ای گفت و اشاره ای کرد سمت اتاق بالایی، برو همون لباس که دادمت رو تنت کن یه چادر بنداز سرت الان میام.
از مطبخ زدم بیرون...
همسایه ها توی حیاط فرش انداخته بودن و مردها اتاق نشسته بودن.... حیاط ما خیلی بزرگ بود ...
به اتاق رفتم و بقچه رو باز کردم... لباس رو تنم کردم... برای بار دوم بود که
میخواستم جلوی کسی بپوشمش اما شوقشو داشتم ....
خاله باعجله اومد داخل وعصبی غرغر میکرد اینا چرا بیخبر اومدن؟ همینجوری سرشونو انداختن پایین اومدن عروس برون انگار عجله دارن......
خاله حرف میزد و تند تند سرتاپامو نگاهی انداخت از سرشون هم زیادیه ،این لقمه رو مادرت گرفته و همه هم راضی به اینکار،نفس راحتی کشید: نمیخواد هیچ کاری بکنی فقط با من میای بیرون ومیشینی کنار ننه... کلامی حرف نمی زنی مگه اینکه کسی ازت سوالی بپرسه که اونم با آره ونه جواب میدی نه بیشتر...
مثل عروسک شده بودم توی دستای خاله.... حرفهاشو مو به مو انجام میدادم و خودمم نمیفهمیدم دارم چکار میکنم...
بغل دست ننه نشستم که اون زن چسبید بهم و شروع کرد تعریف کردن از من.....
حالا فقط یکی دو باری چشمش به من خورده بود اونم نگاه لحظه ای اما یه جوری حرف میزد انگار صدساله با ما زندگی میکنه...
خاله و همسایه ها سرپا بودن و پذیرایی میکردن از اتاق بابا که صدای صلوات بلند شد... زنها هم کلل میکشیدن و دست و آوازخوانی محلی سر دادن....زن چاقه بلند شد از جیبش یه جفت النگو استیل در آورد ونشون همه داد....
خم شد و دستم که کرد کلل کشید و میخندید....
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾