#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_نهم
و بعد از این که اب دهنمو به سختی قورت دادم گفتم زن عمو چه بلایی سرم اومد اقاجون برای چی کتکم زد؟ زن عمو صداشو پایین اورد و گفت بشکنه دستش مردک بی صفت خدا ازش نگذزه که تو گل تر و تازه رو به این حال و روز انداخته اونم فقط به خاطر این که در خونه باز مونده و یکی از پسراش از خونه بیرون رفته. تازه با فهمیدن دلیل اون همه کتکی که خوردم بغض کردم و گفتم زنعمو اخه مگه تقصیر منه؟ وقتی همه مسخره ام میکنن چطوری بگم بیاین پشت درو بندازین؟ اینقدر تو فکر حرف های زن عمو عشرت بودم که راه رو اشتباه رفتم و کلی توی کوچه ها گم شدم. چه برسه بخواد یادم بمونه که پشت در بازه. بعدم اون پسرا مگه نمیدونن نباید از خونه بیرون برن؟ نکنه اونا هم عمدا این کارارو میکنن تا از کتک خوردن من لذت ببرن؟ زنعمو سرشو پایین انداخت و گفت چی بگم دختر چی بگم. تازه اون پسر بیچاره ای هم که جلو اومد تا تورو از زیر دست و پای اقاجونت بیرون بکشه هم یه کتک مفصل خورد. با یاداوری صحنه ی اخری که دیده بودم سر جام میخکوب شدم و گفتم کدوم پسر؟ زنعمو که از هیچی خبر نداشت مشخصات پسر عمه بتول رو داد. هزار بار تا نوک زبونم اومد که بگم این پسری که منو نجات داده پسر عممه ولی سکوت کردم و توی دلم گفتم وقتی هیچکس از وجود اونپسر خبر نداره بهتره منم چیزی نگم. زن عمو شهناز نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی ننجون رو لب ایوون دید گفت دختر من باید برم ببین ننجونت داره چپچپ نگاهم میکنه. ولی هر طوری هست کلید این اتاقو پیدا میکنم و یه مرهمی برات میارم تا دردات زودتر خوب بشه. ازش تشکر کردم و بعد از این که زنعمو رفت به همون دیوار تکیه دادم و روی زمین نشستم. چهره ی پسر عمه بتول لحظه ای از جلوی چشمم تکون نمیخورد و مدام با خودم میگفتم برای چی خودشو انداخت زیر دست و پای اقاجون تا منو نجات بده؟ هیچکس غیر از شهناز که جای ننه ام بود این کارو برام نمیکرد. اون پسر با همه ی مردایی که دور و برم دیده بودم فرق داشت و تازه با دیدن اون معنی مردونگی رو فهمیده بودم. تازه فهمیده بودم که مردونگی به داد و بیداد کردن و وسط خونه هوار کشیدن و کتک زدن زن ها و دختر ها نیست. مردونگی به اینه که مراقب کسی باشی و نذاری اب توی دلش تکون بخوره ناراحتش نکنی و هر کی خواست ناراحت یا اذیتش کنه جلوشو بگیری. افسوس خوردم به خاطر تفکری که اقاجون باعث شده بود تو خونه ی ما جا بیوفته و همه اینقدر زن و دختر رو بی اررش بدونن. از گوشه ی پنجره چشمم به ننجون که بالای ایوون ایستاده بود و من رو میپایید بود. ننجون بعد از یکی دو ساعت خسته شد و به بهار خواب برگشت و چیزی نگذشت که سر و کله ی زن عمو شهناز پیدا شد. زن عمو با سنجاق سرش در اتاق رو باز کرد و بعد از این که پشت سرش رو پایید یه سینی غذا داخل اتاق گذاشت. نگاهش به پشت سرش بود و با من حرف میزد و میگفت دخترم این غذارو بخور ابم برات اوردم بخور گلوت خشک شده سینی غذارو قایم کن اقاجونت بیاد ببینه منم زندانی میکنه. گوشه ی سینی برات مرهم گذاشتم بزن به زخم و کبودی هات خوب میشه. بین حرف هاش بود که درو بست و رفت. منم مثل اون چشمم به بیرون بود و تند تند قاشق های غذارو توی دهنم میذاشتم بعد از غذا همونطوری که شهنار گفته بود سینی رو قایم کردم و مرهم رو به زخم هام زدم. غروب نشده بود که اقاجون در اتاق رو باز کرد و گفت تن لشتو جمع کن بیا بیرون کلی کار مونده بکنی. با این که بهم فحش میداد و میگفت بیا کار کن باز هم خوشحال شدم که مجبور نیستم روز ها توی اون اتاق بمونم و در و دیوارو نگاه کنم چون فکرم پیش پسر عمه بتول بود و توی دلم خدا خدا میکردم یه چیزی توی انبار تموم شه و منو بفرستن دنبالش. البته با خودم میگفتم با گندی که اخرین بار زدم امکان نداره دیگه منو از خونه بیرون بفرستن ولی ته دلم امیدوار بودم. زن عمو عصمت با نفرت نگاهم میکرد و هر بار از کنارش رد میشدم زیر لب فحشی بهم میداد اینقدر این حرف هاشون برام تکراری شده بود که اعتنایی نمیکردم و کارم رو ادامه میدادم. بدنم خیلی درد میکرد ولی چاره ای نداشتم و از پیش از ظهر که توی اتاق افتاده بودم همه ی کار ها مونده بود. زن عمو ها و ننه همدم اینقدر تنبل شده بودن که نکرده بودن یه شام برای خودشون و بچه هاشون درست کنن ولی شهناز یه کارایی کرده بود و وقتی دید من وارد مطبخ شدم حسابی جا خورد و گفت چیکار کردی از اتاق فرار کردی؟ اگه اقا تورو ببینه همینجا سرتو میبره که. اقاجون از پشت دیوار بیرون اومد و گفت خیلی دخالت میکنی عروس.
مگه این دختر جرات میکنه بدون اجازه ی من اب بخوره که بخواد پاشو از اون اتاق بیرون بذاره؟ اینقدر فضولی نکن سرت توی کار خودت باشه اینطوری کار دست خودت میدیا.زن عمو شهناز سرش رو پایین انداخت و بعد از این که چشمی گفت به سمت سماور برگشت
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾