میز به قشنگی چیده شده بود ..باز هم غذاهای رنگارنگ و خوشمزه... هر چند تو این مدت دیگه به دیدن این غذاها عادت کرده بودم...با اومدن ارباب و خانم بزرگ همه از جامون بلند شدیم...و بعد از شروع کردن ارباب به غذا خوردن بقیه هم شروع کردن...قاشقو برداشتم...آخ ریحان باز هم باید زیر نگاههای این دختره غذا بخوری... آخه این هم شد غذا خوردن؟ غذا هر جوری بود خورده بشه... بعد از خوردن شام، ارباب دستاشو پاک کرد و یه دستی به سیبیلش کشید و گفت : قراره برامون مهمون بیاد..جهانگیر خان با عیالش... بعد رو کرد به خانم بزرگ و گفت :به خدمه بسپار همه چیز رو آماده کنن.نمیخوام کم و کسری باشه... کاظم هم باید یه دستی به حیاط و اطراف عمارت بکـشه میخوام همه چیز عالی پیش بره... خیلی دوست داشتم بدونم این جهانگیر خان کیه که اینقدر اومدنش برای ارباب مهمه!!!بعداز خوردن شام ارباب، رو‌ کرد به فرهاد خان و گفت :بیا تو اتاقم کمی صحبت کنیم...ببینم از شهر ودرس و کار و بارت چه خبر...فرهاد خان چَشمی گفت و هردوشون از اتاق رفتن بیرون... شیرین و مادرش هم بعد از اونا رفتن... انگار بعد از رفتن این مادر و دختر آدم میتونست یه نفس راحت بکـشه... خانم بزرگ با همون دستمال گلدوزی شده ی همیشگیش دستاشو پاک کرد وگفت :شنیدی که ارباب چی گفت؟! قراره برامون مهمون بیاد... اونم اربابِ بزرگ یکی از روستاهای اطراف... زنِ جهانگیر خان هم میاد، یه زنیه که خودش رو از همه بالاتر میدونه،اینو میگم تا حساب دستت بیاد میخوام حسابی به خودت برسی و مواظب رفتارت باشی،دوست ندارم از عمارت که زدن بیرون بگن زن فرهاد خان اِل بود و بِل بود... باید هر جوری میتونی خودی نشون بدی و دهـنشون رو ببندی ، و بعد یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت:مثل الان ،دیدی نگاههای شیرین و مادرش چطور بود؟ میخوام زن جهانگیر خان هم با دیدنت چیزی بجز خوبی واسه گفتن نداشته باشه... رفتارهای بچگونه رو میزاری کنار...از اون رو دادن هات به خدمه کم کن، ‌عروس عمارت باید ابهت داشته باشه، هزارمین باره که دارم اینو بهت میگم... حرفهاشو که با جدیت زد یکم آرومتر شد وگفت :البته نمیخواد زیاد هم بتـرسی این حرفها رو زدم تا بدونی چکار باید بکنی...خودم هم هواتو دارم، باید حواسم باشه اون شیرین و مادرش یه وقت کاری نکنن که تو رو پیش بقیه خراب کنن ... حرفهای خانم بزرگ تموم شد، با بلند شدنش از پشت میز منم بلند شدم...با دیدن ما بیرونِ اتاق، سکینه و مهین اومدن تا میز رو جمع کنن ..بیچاره ها صبح تا شب کـار میکردن...تازه باید نق زدن های شیرین و مادرش ودستورهای خانم بزرگ رو تحمل میکردن... نفس عمیقی کشیدم وگفتم :چکار میتونن بکنن؟ دیگه تقدیر اینها هم اینجوری بود... خودم رو رسوندم به اتاق...امشب رو قرار بود فرهاد خان توی این اتاق بخوابه ومن بعداز یه ماه از تنهایی در بیام!!اینکه امشب فرهادخان توی اتاق میخوابه باعث میشد حس خیلی خوبی داشته باشم...هرچقدر سعی میکردم برای این خوشحالی دلیلی پیدا کنم به نتیجه ای نمیرسیدم...حتی گاهی خودمو بخاطر این احساسات سرزنش میکردم اما این حرفا نمیتونست تاثیری روم داشته باشه و از اومدن فرهاد خان از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم..باید لباسمو عوض میکردم... نمیخواستم لباس قشنگم خراب بشه باید اونو جلوی مهمونهایی که قرار بود بیان بپوشم...همونطور که خانم بزرگ بهم گفت باید خودی نشون بدم... مثل شیرین که بیشتر وقتها صداشو نازک میکرد و آروم به موهاش دست میزد و باموهاش بازی میکرد،منم همون کارها رو انجام دادم و بعد شروع کردم به خندیدن... ‌آخه ریحان تو رو چه به این کارها؟ کی فکرشو میکرد یه روز بخوای جلوی این همه ارباب و ارباب زاده خودی نشون بدی؟تو که بیشتر اوقات از بی کـسی میرفتی و ساعت ها با مـرغ و خروس و گـوسفندهای عمو درد و دل میکردی... پوزخندی زدم وگفتم :ببین دست تقدیر تو رو تا کجا کشونده... خدا کنه زن جهانگیر خان یه وقت از من ایرادی نگیره ... بعد ازکلی خیالبافی آهی کشیدم و لباسمو از تـنم در آوردم وگفتم:هر کاری هم بکنی یه روز باید از اینجا بری ...حالا زن جهانگیر خان بگه تو خوبی یا بد چه فرقی به حالت میکنه ؟ولی خب مجبوری برای اینکه یکم دیر تر از این عمارت بیرونت کنن به حرفهای خانم بزرگ گوش بدی و بهونه دست کسی ندی ... یه لباس راحتی از اونهایی که خیاط برام دوخته بود پوشیدم ...موهای بافته شدم رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم... تموم حواسم به در بودکه کی باز میشه و فرهاد خان میاد تو ..دیگه از تنهایی خسته شده بودم.. آخه ارباب فردا نمیتونستی با فرهاد خان حرف بزنی الان وقت گپ زدنه آخه؟ موهام ریخته بود دورو برم ..همونطور که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم در باز شد و فرهاد خان وارد شد... نشستم سرِ جام... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾