#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#جهان_خانم
#قسمت_پنجاهوهفت
چرا حتی نامه ای از خودش نزاشته... بهرحال کسانی که خودکشی می کنن میخوان به مسئله ای در زندگیشون اعتراض کنن بهمین خاطر علتشو توضیح میدن حتی شده در یک خط ...تا ارزش کارشون حفظ بشه... اینا باهم جور
در نمیاد...
_ شما چی فکر می کنین؟؟ یعنی جهانگیر خودکشی نکرده؟؟؟
من فکر نمی کنم ،مطمئنم که خودکشی نبوده... شاید اشتباه سهوی بوده ... اشتباها سم خورده... نمیخوام به این فکر کنم که شاید کسی به خوردش داده... میگم اشتباه کرده نااگاه بوده از محتویات بطری...هرچند باید از بوش میفهمید..
هر چقدر میخواستم خوددار باشم نمی شد حالم بهم ریخت ...اشکام شروع به ریزش کرد... افشین گفت من نمی تونم کاری بکنم اما تو خواهرشی شاید بتونی شکایت کنی ... ولی خواهش می کنم از من حرفی با پابلو نزن ... من چندبار موضوعو به پابلو گفتم اما قبول نداره .. از نظر اون جهانگیر ضعیف النفس بوده و خودکشی کرده...
همون لحظه فلور که متوجه حال بد و گریه ی من شده بود سریع خودشو به من رسوند... با نگرانی به من و افشین نگاه می کرد .. افشین فورا گفت ...ما ایرانیا هر کاری کنیم مثل این غربی ها نمی شیم... حتما باید مراسم نامزدی پسرمون به عنوان مادرشوهر گریه کنیم تا نشون بدیم چقدر از ازدست دادن پسرمون ناراحتیم ...
تو اوج حال بد و گریه خندم گرفت دستمالی برداشتم اشکامو پاک کردم ..
فلور دوباره با نگرانی پرسید آره مامی تو ناراحتی که پاوه نامزد کرده...؟؟
_نه دختر قشنگم اشک شوقه، از خوشحالیمه که پسرم بزرگ شده .. عمو افشین شوخی می کنه ..
به کمک فلور رفتم تو اتاقم و دوباره ارایشمو اوکی کردم ... با خودم عهد کردم امشب به هیچ چیز جز مراسم نامزدی پسرم فکر نکنم...
وقتی دوباره به سالن برگشتم پاوه که فلور بهش موضوع رو گفته بود اومد سمتمو منو به آغوش کشید بعد هم باهم به مراسم برگشتیم...
مادر و پدر نزورا بسیار شریف و محترم بودن ... مادرش حجاب سفت و سختی داشت ،حتی تو مراسم دخترشم حجابشو بر نداشت ... پاوه به احترام پدر خانوم و مادرخانومش در مراسمش هیچگونه آهنگی نذاشت ...
برام جالب بود که چه طور دخترشونو فرستاده بودن تنهایی فرانسه ...
مادرش بهم گفت نزورا از اول با همه دخترانش فرق داشته همیشه فکر می کرده هیچوقت نتونه کنار هیچ مردی زندگی کنه... و الان از ته دلش برای دخترش خوشحال بود، تونسته عشق واقعیشو پیدا کنه...
آخ بازهم خاطرات گذشته ...بازهم مقایسه عاشقی پسرم با خودم...
دوباره دلم گرفت ...چقدر علی مرد بود زیر بار اذیت شدن من نرفته بود ... نخواست ازادی و حق انتخاب منو بگیره.....
به خودم اومدم من چم شده بود تو مراسم پسرم همش به گذشته فکر می کردم ...تو ذهنم تکرار کردم من امشب همه فکر و ذکرم پسرمه ....
بلاخره مراسم نامزدی به خوشی تموم شد ...شاید فکر کنید اغراق می کنم اما واقعا من بیشتر از یکساعتشو یادم نیست ...
بدترین اتفاقی که اونشب افتاد این بود که همه عکس ها تو چاپ سوختن.. ما هیچ عکسی ازون شب نامزدی نداریم... من خیلی ناراحت شدم ،البته عکاس خسارت زیادی پرداخت کرد ،اما پاوه و نزولا اصلا ناراحت نشدن و در عوض خسارتو گرفتن و ماه عسل رفتن امریکا پیش ژینوس...
از بعد از اونشب ذهنم درگیر حرف های افشین بود ،دوست داشتم یه طوری با پابلو صحبت کنم اما به افشین قول داده بودم اسمی ازش نبرم.. باید جور دیگه مثلا حقیقتو میفهمیدم ...اول رفتم پیش صاحبخونه جهانگیر به محض دیدنم منو شناخت...
می گفت اینهمه سال گذشته، اما انگار همین دیروز بود که برای جهانگیر شیرینی خونگی برده.. وقتی جوابی نداده تصمیم گرفته مثل همیشه بزاره روی میزش، که وقتی برگشت بخوره به محض باز کردن در با صحنه بدی روبه رو شده ... جهانگیر با لباس زیر روی زمین افتاده بوده، معلوم بوده خیلی وقته تموم کرده ،فورا با پلیس تماس می گیره و بعد هم با جاوید تماس می گیره...
_شب قبلش چیز مشکوکی یا رفت و امدی چیزی ندیدید؟؟ به نظر شما خودکشی بوده؟
نه من چیز مشکوکی ندیدم اما راستش نسبت به خودکشی مطمئن نیستم ،جهانگیر عصر وقتی اومد خونه خیلی خوشحال بود ،معمولا روز هایی که خوشحال بود اواز می خوند ... اون ادمی که من دیدم محال بود به فکر خودکشی باشه .. من به پلیس هم گفتم اما خب کسی اینجا پیگیر نبود پلیس هم همون فرضیه خودکشیو قبول کرد...چون تو کالبد شکافی معلوم شد سیانور خورده...
_آخه من نمی فهمم یه پزشک چرا سیانور بخوره خب کلی راه های راحت تر هست برای اینکار.. و اصلا سیانور برای چی داشته؟
خدا منو ببخشه جهان عزیزم .. چندوقتی بود موش های مزاحم توی خونه لونه کرده بودن ..
من واقعا از موش می ترسم ..جهانگیر وقتی دید چقدر ناراحتم سم سیانور اورد برای کشتن موش ها ... یادمه کلی به من و دوقلوها که اونموقع ده ساله بودن سفارش کرد حواسمون باشه..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾