ساز دهنی رو توی دستم فشردم.رفتم سمت اتاقکم، بدون اینکه فانوس رو روشن کنم،گوشه ای کز کردم.چشم هام رو بستم اما خوابم نمیبرد.دلم فریاد از ته دل میخواست. دلم برای اغوش مادرم تنگ شده بود... صبح با تنی خسته و چشمهایی ک به زور از درد باز نمیشدن بیدار شدم ..رفتم سمت آشپزخونه،همه در حال کار بودن. هاجر با دیدنم پشت چشمی نازک کرد و گفت:خان گفتن از این به بعد عمارت اصلی زندگی میکنی و خدمتکاره اون قسمت میشی...صنم دیگ پیر شده،برو عمارت. خدایا همینو کم داشتم.سوز سرد پائیز پوست سفیدمو دون دون کرد.دستامو دور بدنم حلقه کردم...با نگرانی و استرس رفتم سمت عمارت، از در پشتی وارد آشپزخونه شدم، صنم با دیدنم لبخند زد ،اومد سمتم بغلم کرد دلم یه اغوش مهربون می خواست.... از این بغض لعنتی که دم به دقیقه اشکم و در می اورد خسته شده بودم،صنم دستی به پشتم کشید گفت: _میدونم از دست دادن عشق خیلی سخته اما اینم میدونم تو دختر قوی هستی، از امروز تو عمارت کنار خودمی.. ازم فاصله گرفت :_ آفرین دختر خوب حالا بیا یه چایی خوش عطر دم کن ... رفتم سمت سماور در حال جوش، قوری رو برداشتم بعد از اینکه چایی دم کردم، ظرفهای صبحانه رو توی سینی چیدم ،سینی رو برداشتم از آشپزخونه رفتم بیرون، بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم، میزو چیدم ،همین که چرخیدم برم نگاهم به پله ها افتاد، آبتین همراه نیلوفر از پله ها پایین اومدن، دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد،انگار آبتین سنگینی نگاهم و احساس کرد، اما این قلبی لعنتی به به بودنشون با هم حسودی کرد... سرم و انداختم پایین و رفتم سمت آشپزخونه تا خوردن صبحانه از آشپزخونه بیرون نرفتم، اما باید برای جمع کردن میز می رفتم از آشپزخونه بیرون،رفتم سمت میز که با کیارش خان رو به رو شدم ،با دیدنم یکی از ابروهاش بالا رفت و سرم و پایین انداختم شروع به جمع کردن میز کردم که تیمسار گفت:_ خب خان ما باید برگردیم شهر ،اما حالا که فامیل شدیم بیشتر میایم و میریم و این بار نوبت شماست که بیاین .. از رو صندلیش بلند شد همین که خواست ازکنار رد بشه اروم گفت : _دلت می خواد از اینجا ببرمت؟ با این حرف تیمسار با هراس نگاهی بهش انداختم ،سری تکون داد رفت... کارگرها چمدون ها رو توی ماشین تیمسار گذاشتن ،راننده تیمسار در جلو رو برای تیمسار باز کرد و در عقب رو برای نیلوفر و آبتین ،لحظه ی اخر آبتین سرشو بلند کرد و با پر از حسرت نگاهم کرد .. سرشو انداخت پایین و سوار شد از جلوی دیدم محو شد‌.. اما من هنوز نگاهم به راهی بود که آبتین رو از من جدا کرد.... صدای پر از تمسخر کیارش خان توی گوشم پیچید:_ بسه دیگه ،عشقت رفت ،برو لباسامو از اتاقم بردار بشور... هفته ها از رفتن آبتین میگذشت، هوا رو به سردی میرفت ،برگ درختها یکی پس از دیگری میریختن، کیارش خان رفته بود ده خودش ،دیگه کسی نبود تا زور بگه، هیچ خبری از صنا نداشتم، از صبح دلم شور میزد، بارون به شدت می بارید، خان به شهر رفته بود ، توی آشپزخونه در حال درست کردن غذا بودم که کسی وارد شد، همین که برگشتم نگاهم به کیارش خانی افتاد که بارون خیسش کرده بود، چشمامو تنگ کردم، چند هفته می شد ندیده بودمش ،دقیق یادم نیست :_ زود باش اماده شو باید بریم .. متعجب نگاهی بهش انداختم: بریم ؟ کجا بریم؟ _ فعلا به اونش کاری نداشته باش،فقط زود آماده شو من وقت ندارم... یعنی چی من بی خبر پاشم کجا بیام ؟؟؟ گفت : _نمی خوای خواهرتو ببینی ؟ خواهرم ؟؟ سری تکون داد، رفتم سمتش:خواهش میکنم بگو صنا کجاست؟؟ _برو آماده شو سریع رفتم سمت اتاقی که برای من و صنم بود، تنها ژاکتی که داشتم و روی لباسام پوشیدم، همین که از اتاق بیرون اومدم، کیارش خان رفت سمت در سالن‌‌ دنبالش راه افتادم ،بارون به شدت می بارید ،هوا تاریک بود ، دستامو روی سرم گرفتم و با قدم های بلند رفتم سمت ماشین کیارش خان، اما تا به ماشین برسم، بازم کلی خیس شدم، در جلو رو باز کردم نشستم، کیارش خان سوار شد،ماشین و روشن کرد، دلم شور می زد، قطرات باران روی سقف ماشین صدای زیبایی رو ایجادکرده بود ،طاقت نیاوردم کمی تو جام تکون خوردم: صنا حالش خوبه ؟ _ الان میری می بینیش.. حرفی نزدم و نگاهم به درختهای بلند و پرپیچ و خم ده دوختم ،بعد از طی کردن مسافتی ماشین و نگهداشت از ماشین پیاده شدم، نگاهم رو به خونه کوچیک کاهگلی رو به روم دوختم، کیارش خان هم از ماشین پیاده شد،جلوتر از من رفت سمت خونه و درش و زد، بعد از چند لحظه مردی در و باز کرد،کیارش خان نگاهی بهم انداخت گفت : _چرا وایستادی برو داخل... مردد وارد حیاط کوچیک خونه شدم، کیارش خان در و پشت سرش بست، قدمی برداشتم...صدای مرد غریبه که داشت با کیارش خان صحبت میکرد خیلی به نظرم اشنا اومد، انگار جایی صداشو شنیده بودم، با هم به سمت خونه رفتیم ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾