#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_چهلویک
روی تخت دراز کشیدم چشم به سقف اتاق دوختم و غرق خاطراتم شدم الان آبتین کجای این شهر زندگی میکنه ؟
بغض نشست توی گلوم کاش میشد میفهمیدم پدر و مادرم کجا هستن و چیکار میکنن ..با صدای در به خودم اومدم و نیم خیز شدم:_ بیا شام ، آقا بدش میاد بعد اونا بیای...
- باشه برو میام....
شکوفه درو بست از جام بلند شدم و دستی به
لباسام کشیدم و از اتاق خارج شدم ......
چند تا خدمتکار مشغول چیدن میز شام بودن، باشنیدن صدای تق تق کفش های آیسا سر چرخوندم ،به همراه سهراب میومدند... دوتا از خدمتکار ها سریع دوتا صندلی کشیدن
کنار ،وقتی پشت میز جا گرفتن ، خدمتکار ها
شروع به پرکردن ظرف های غذا کردن، به کار
خدمتکار ها نگاه میکردم که سهراب خان گفت :_ چرا ایستادی ؟ بیا بشین..
سری تکون دادم و کنارشون نشستم،رفتم سمت آیسا ،پشت چشمی نازک کرد
بعد از صرف شام و کمی شب نشینی برای خواب به طبقه ی بالا رفتن ،بعد از رفتن خانم و اقا منم رفتم اتاقم، سمت اتاقم و بعد از کلی این پهلو اون پهلو شدن خوابیدم ...
صبح وقتی بیدار شدم با گیجی نگاهی به اطرافم انداختم ،اما وقتی فهمیدم کجا هستم نفسم رو با حسرت بیرون دادم،از جام بلند شدم از اتاق بیرون رفتم، همین که سمت سالن چرخیدم،به سهراب خان برخوردم......
صدای بمش دقیقا از پشت سرم بلندشد.
وظیفه ات یادت رفته؟همیشه باید تمیز و آراسته باشی...
_بله اقا
حالا برو.
تندی وارداتاقم شدم،نگاهی به دختری تو اینه بود انداختم.....
دستمو دو طرف صورتم گذاشتم، رفتم سمت کمد لباس ها، نگاهی به کمد پر از لباسم انداختم، اما هیچ لذتی برام نداشت ،بعد از این همه اتفاق که برام افتاد،حالا فقط زنده بودم وزندگی می کردم.
یه دست کت وشلوار مشکی با صندل های ستش برداشتم.بعد از یه دوش چنددقیقه ای اماده از اتاق بیرون رفتم.میزصبحانه کامل چیده شده بود.
شکوفه با دیدنم گفت:برو بالا اقا و خانم
و برا صبحانه بگوتشریف بیارن پایین..
_باشه..
رفتم سمت پله های طبقه ی بالا ،نگاهی به اتاق های رو به روم انداختم.
اوووم ،یعنی کدوم یکی از اتاقا، اتاق خانوم و اقاست؟؟
با نگاهم به درهای بسته همه ی اتاقا نگاه کردم، فقط یه در بود که با بقیه فرق میکرد و کنده کاری زیبایی داشت ..رفتم سمت اتاق تا خواستم در بزنم ،صدای خنده از اتاق کناریش بلند شد،یعنی این یکی در اتاقشونه ؟شونه ایی بالا انداختم،برای سوالم و در کناری رو زدم.
صدای بم و مردونه ای اقا بلندشد: -بیا تو .
اروم دستگیره درو پایین دادم و درو باز کردم، اولین چیزی که نظرمو جلب کرد تخت بزرگ وسط اتاق بود..
سرمو که بلند کردم نگاهم به ایسا افتاد،سرفه
ای کردم و سرمو پایین انداختم:-ببخشید صبحانه امادست ..
-باشه تو برو الان میایم ...
چرخیدم برم که صدای ایسا رو شنیدم:-سهراب از این دختره بدم میاد...
اومدم بیرون اما لحظه اخر صدای سهراب رو شنیدم:-عزیزم گفتم که باید تحمل کنی میفهمی؟؟
در رو بستم با قدم های نامتعادل اروم پایین
اومدم، مثل ادم های بی دست و پای سست
عنصر شدم که هیچ کاری نمیتونم برای خودم
کنم ...
بعد از خوردن صبحانه خانوم و اقا رفتن بیرون، خدمتکارا مشغول اماده سازی سالن ها برای مراسم امشب شدند .کاری نداشتم انجام بدم از توی وسایلم ساز دهنی یادگاری آبتین رو برداشتم..
نگاهی به ساز دهنی توی دستم انداختم، حسرت تمام وجودم را فرا گرفت، اهی کشیدم سازدهنی رو سرجاش گذاشتم .تاشب الکی دور خودم میگشتم.شکوفه وارد اتاقم شد:اماده شو قبل مهمونا باید تو سالن باشی ...
سری تکون دادم و شکوفه رفت ،هنوز نمیدونم خونه این ادمی که جز یه اسم
ازش چیز دیگه ای نمیدونم چیکار میکنم....
نميدونستم چى بپوشم دلم نميخواست لباسهاى باز بپوشم، نگاهى به كمد پر از لباس
انداختم ،نگاهم رفت سمت كت شلوارها، يه كت سورمه ايى استين سه ربع با شلوارش برداشتم، با كفش هاى ورنى مشكى، وقتى كت و شلوارو پوشيدم فيت تنم بود،آماده از اتاق بيرون رفتم..
سهراب خان به همراه آيسا از پله ها پايين اومدن، در سالن باز شد آقا و خانوم ميانسالى با ابهت وارد شدن ...آيسا و سهراب رفتن سمت همون خانم و آقا،سهراب خم شد و دست مردو بوسيد آيسا هم با همون خانم روبوسى كردن و باهم به سمت سالن اصلى رفتن... لحظه رفتن سهراب نگاهى بهم انداخت و گفت : پذيرايى كن ...
-بله آقا ..
-قهوه بيار..
رفتم سمت آشپزخونه و چندتا قهوه ريختم و
رفتم سمت سالن اصلى...لحظه
ايى كه قهوه ها رو تعارف كردم همون خانم گفت اين كيه ؟
سهراب خان سرفه ايى كرد و گفت نديمه جديد آيساست..
زن پشت چشمى نازك كرد و گفت : -وااه به حق چيزاى نشنيده، زنت نديمه ميخواد چيكار وقتى عرضه يه پسر آوردن نداره ..
-مادر....
چيه ؟! حقيقته!! بالاى ٣٠ سال سن دارى و هنوز براى خاندان احتشام يه بچه نياوردى ..
-به زودى مياريم ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾