#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#خورشید
#قسمت_دوازدهم
به خودم فشار آوردم و به عشق دیدن نگاه خمار علی خواب از سرم پرید اونشب خیلی انتظار کشیدم ولی از علی خبری نشد حتی دلم خوش بود شاید مثل هر شب بیاد موهامونوازش کنه حالا خوابیدنش کنارم پیشکش...ولی نیومد سراغمو بگیره و چشمم به در خشک شد تا خوابم برد... چند روزی علیو تو عمارت ندیدم و هیچکسم در موردش حرف نمیزد. چه به روزم اومده بود تو عالم یتیمی و رعیتی که هیچ جوره نمیشد به حقم
برسم بیخبری از علی خیلی درد داشت بدتر از اون که روز به روز زمزمه ازدواج علی توی عمارت اوج میگرفت دیگه حتی خدمه هام میدونستن قراره على دوماد بشه. چند روزی تا اخر هفته نمونده بود انگار روز مهمی بود که هرکی به کاری مشغول بود. خانم بی نهایت خوشحال بود، جوری که تمام کارها رو خودش مدیریت میکرد من هم که کاری جز کلفتی نداشتم سر ظهر نشستم سرگونی پیازا تا پوست بکنم واسه اخر هفته ای که همه براش تلاش میکردند. پاهام بی حس شده بود پاشدم یکمی کمر راست کردم که بی بی گفت مريم یه تکونی به خودت بده زدی به در بی عاری... سریع پیاز و تموم کن باید طاقه پارچه رو ببری اتاق ارباب کم نمونده ارباب خودش بیاد ..دنبالش...
قسمتی از حیاطو با شاخه های انگور تازه تالار کشی کرده بودن زیر سایه شم پر بود از سینی هایی که عده ای خدمه با ظرافت مشغول تزئین بودن. طبق هایی که پر بود از هدیه های خانم برای عروسش پارچه های طلا کوب شده.پارچه های سنگ دوز شده و سرویس طلا و کله قندی که قرار بود پیشکش عروس خان بشه...
سینی پارچه هارو روی سرم گذاشتم و به اتاق ارباب رفتم. چموش بهم نگاه کرد و گفت معلومه سربه هوایی وقت زن گرفتن و پارچه دومادیم گذشته. باید بری اتاق على دوماد اونه.
پس بی معرفت تو عمارت بود ولی نشونی ازش .نبود از کی خودشو قایم میکرد؟ ارباب با نیش باز گفت اما هنوزم میتونم بچه درست کنم سریع با اجازه زدم بیرون و در اتاق علی و زدم پشت بهم رو به پنجرهای ایستاده بود که خوب میشد جایی رو دید زد که شبا میخوابم دستاش تو جیبش بود با حسرت گفتم سلام ارباب زاده مبارکتون باشه الان خیاط میاد برگشت سمتم چشماش قرمز بود مثل همیشه نه با لبخند بلکه با دلی خون و نگاهی پر از سوز نگاش کردم علاقه ای این وسط بود که نمیشد جار زد. به هوای اینکه کسی داخل اتاق نیست گفتم بالاخره خدای ما بیچاره های کلفتم بزرگه دیگه سینی رو روی زمین گذاشتم چشامو محکم بستم تا اشکام سرازیر نشه. از کی تاحالا اینقد دلباخته علی خان شده بودم؟ چطور تا اینجا کشیده شد؟ اصلا چیشد؟ با بغض گفت خورشید دیدی دارن چی به روزگارم میارن؟ قصد جونمو دارن اومد جلو بغلم کنه رفتم عقب تر گفتم چند وقته دیدنتو دریغ کردی؟ جرم من چی بود که وارد بازی شدم؟ از اول چقد گفتم نه و اصرار و اصرار که دوستت دارم چیشد؟ فقط من موندم و به ننگی که تا ابد نمیتونم باهاش کنار ،بیام چون هم زن عقدیتونم هم... دستشو گذاشت جلو دهنم گفت هیس نمک پاش... به جای این طعنه ها کنارم بمون دلم بهت قرص باشه دارم از پا در میام دلم به تو خوشه خورشید.خودتو کنار نکش فقط تویی که... ادامه نداد و منو به خودش نزدیک کرد خیلی زود فراموش کردم چطور چند روز سراغمو نگرفت و از بیخبریش چی کشیدم زیر گوشم زمزمه کرد یادت نره تو مال منی سرد تر از هر وقتی برگشتم سمتش اشکامو پاک کرده بودم اما نگاهم گویای همه چیز بود حتی حرفایی که قرار نبود به زبون بیارم یا گلایه هایی که بگم همش از نگاهم پیدا بود قرار بود سکوت کنم تا ابد اما چجوری باید بهش میگفتم چرا اسیرم کردی؟ نمیشد گفت چون اون ارباب بود و من رعیت با ببخشیدی خواستم از کنارش رد بشم دستم و محکم گرفت و جدی گفت خورشید تمومش کن. لرزش صدام تنها آوایی بود که رسوام میکرد ،گفتم علی خان اجازه بدین برم قبل از اینکه کسی منو ببینه و دم اخری بشم آش نخورده و دهن سوخته.داد زد و با فریاد گفت گور...... ،همه بمون کارت دارم
بی حرف ایستادم تا حداقل از گفتن حرفهاش سبک بشه، به حدکافی که من پر بودم زل زدم به چشمای خوشرنگش انگار وقتی نور بهش میخورد سورمه ای رنگ میشد. دلفریب بود این نگاه و من توان خیره شدن بیشتر رو نداشتم. بازوهام و گرفت توی دست هاش میدونم شاید بدت بیاد ولی من بخاطر داشتن تو قبول کردم این حماقتو دست خودم نبود اما خیره شدم تا غرق رنگ نگاهش بشم،علی خان شما به میل خودتون میخوایید .بگیریدش حامله اش کنید بعد هم که بچه تون بدنیا اومد گور بابای خورشید اونموقع وقتهایی که خانم جان تون فرصت نداشت تا شما رو سرگرم کنه شما یاد من میوفتید .برای رضای خدا راحتم بذارید اصلا چرا قلب یک ارباب زاده برای یک رعیت بتپه؟ یک جای کارمون اشتباه و نادرسته...
بازومو کشیدم بیرون از دستش و خارج شدم
بی بی مریم باز چشمش بهم افتاد و
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾