#سرگذشتپری
نگاهی به لباسهای تنم کردم و گفتم : تا پنج دقیقه ی دیگه حاضرم . سریع به اتاق برگشتم و لباس هام رو تن کردم و چادر سفید عروسیم رو سرم انداختم و کفش های قرمز رنگ رو توی پارچه ی سفیدی پیچیدم و زیر بغلم گرفتم و به
حیاط رفتم. همه ی مهمونها توی حیاط و ایستاده بودن . طاهره خانم توی چند تا سینی، لباسهای نو شهین رو و کمی خوراکی و غذا چیده بود و روی اونها پارچه ی قرمز رنگ انداخته بود . توران با دیدن من چشمهاش گرد شد و غرولند کنان رو به مهین چرخید هر کی یه سینی روی سرش گرفت و از در خارج شد . طاهره خانم منو صدا کرد و یکی از سینیها رو به من داد . کفش ها رو توی سینی گذاشتم و سینی رو روی سرم گذاشتم و بی توجه به اخم های شهناز و توران از در خارج شدم. کل مسیر دخترها با هم پچ پچ کردند و چپ چپ به من نگاه می کردند اما برای من اهمیتی نداشت، از امروز میخواستم قوی
باشم ، دختری که هیچکس نتونه بهش آسیب بزنه !! به خونه حاج محمود رسیدیم و داخل حیاط شدیم ، مجلس زنونه بود و خواهرهای هادی سینیها رو روی سرشون گذاشته بودند وکل کشیدند و دور حیاط میچرخوندند !! یکم نگاهشون کردم و منم به پیروی از اونها سینی رو بالای سرم بردم و کل کشون دنبال اونها رفتم !!! دوباره با دیدن همه جمعیت شروع به پچ پچ کردند ، دیدن این صحنه ها خیلی عذاب آور بود اما من باید تحمل میکردم و کم نمی آوردم !! زن حاج محمود جلو اومد و شروع کرد به هر کسی که سینی می چرخوند هدیه ای داد و اونها بعد از گرفتن هدیه سینی به دست وارد اتاق می شدند ، نزدیک من شد لبخندی زد و هدیه ای به دستم داد ، با شوقی هدیه رو گرفتم تشکر کردم و وارد اتاق شدم ، سینی ها رو وسط اتاق گذاشته بودند و نشسته بودند ، طاهره خانم هنوز توی حیاط بود مهمون ها رو راهنمایی می کرد ، دخترها طوری به هم چسبیده بودند که اصلا نمیشد رفت و کنارشون نشست : یکم توی جمعیت گشتم تا بلکه بی بی رو ببینم اما نبود ناچار گوشه ای نشستم و منتظر بی بی موندم
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام