🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ حاج خانم بفرماییدی گفت و منتظر ادامه صحبت علی شد، خودمم خیلی دوست دارم بدونم درباره چی میخواد حرف بزنه که ادامه داد - راستش خانم امیری ما دوست داریم تو خونمون برای اهل بیت مراسم بگیریم، گفتم از الان بهتون بگم که خدایی نکرده بعدا مشکلی پیش نیاد نفس راحتی کشیدم، چه خوبه که علی اینقدر ریزبینه و فکر همه چی رو میکنه، خانم امیری لبخند پهنی زد و گفت - چی از این بهتر، اصلا نگران این چیزا نباشین، حاجی خودش عاشق مراسمای اهل بیته. اتفاقا اگه یه‌موقع جا کم بود میتونین روی خونه ما هم حساب کنین. خوشحال از این که همه چی جور میشه، خداروشکر کردم. خانم امیری رو بهم گفت - دخترم، قبلنا که ما طبقه ی پایین میشدیم، تو حیاط سبزی میکاشتم و ماه رمضون اصلا سبزی نمیخریدیم، تو هم اگه دوست داشتی کمکت میکنم با هم میکاریم - اتفاقا منم خیلی دوست دارم، به اقای محبی هم گفتم که ان شاءالله اینجا جور شه تو‌حیاط سبزی و وسایل دیگه بکاریم خانم امیری ان شاءاللهی گفت و بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم. قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه گفتم - زود باش بگو‌ببینم قضیه ی تولیدی چی بود؟ با شیطنت نوچی کرد و گفت - صبر کن به وقتش میگم دیگه - بگو‌دیگه علی، خواهشا - باشه بابا، راستش وقتی دیدم به خیاطی علاقه داری تصمیم گرفتم به جای چرخ معمولی، چرخ صنعتی برات بگیرم که کم کم کارتو شروع کنی! وقتی هم که کارت حرفه ای شد میتونیم از بیرون سفارش بگیریم، خودمم کمکت میکنم. - مگه تو خیاطی بلدی؟ - نه زیاد، مجرد که بودم یه وقتایی پیش دوستم امیر که تولیدی داره کمکش میکردم. خلاصه یه چیزایی بلدم - میدونی دوست دارم در کنار دوختن لباس، ست حجاب هم کار کنم ماشین رو روشن کرد و همونطور که حواسش به رانندگی بود گفت - اتفاقا خیلی خوبه، من مطمئنم تو موفق میشی! فکر کن اگه‌ کارمون بگیره میتونیم یه کارگاه بزرگ بزنیم و خانمایی که بی سرپرستن بیاریم سر کار که تو کارگاه مشغول باشن - ما که نیتمون خیره! ان شاءالله که خدا کمکمون کنه وارد خیابان اصلی که شدیم و پرسیدم - حالا اون دوتا خبر دیگه ت چی بود؟ - اولیش اینکه استاد فاضل و خانواده ش از شهرستان برگشتن و فردا شام‌خونشون دعوتیم هیجان زده گفتم - جدی؟ واااای نمیدونی چه خبر خوبی دادی!! دلم برای کلاسای مهدویت تنگ شده بود، این مدت که کلاس برگزار نمیشد حس یه ادمی رو داشتم‌که انگار یه‌گمشده ای داره خندید و دستم رو گرفت و روی دنده گذاشت ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌