🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_292
شب شد. شبی که تاریکی اش به غم مصیبت های زندگی ام افزود.
آنقدر گریستم و ناله زدم که بی حال و بی رمق شدم.
بیچاره محمد جواد که حتی نتوانستم به او شیر دهم. نوزاد گلنار را هم به میمنت خانم، دختر رقیه خانم، که چند روزی به دیدن مادرش آمده بود، سپردیم تا شیرش دهد.
و طولی نکشید که تمام اهالی روستا، زن و مرد در درمانگاه جمع شدند.
مردان در حیات درمانگاه بودند و منتظر آمدن مش کاظم یا پیمان و خانم ها دور مرا گرفته بودند، بلکه آرام شوم.
اما نگاه من تنها به ملحفه ی سفیدی بود که روی گلنار کشیده بودند.
گاهی اشکی از چشمانم میچکید و نگاهم همچنان به جسم بی جان رفیقی بود که مرگش سخت ترین باور زندگی ام بود که باید می پذیرفتم.
چشمانم خشک شده بود از اشک و غم نشسته روی دلم چقدر شبیه روزی بود که پدر و مادرم را از دست دادم.
محمد جواد با غذایی که خاله رعنا به او داد، بالاخره به خواب رفت و خانه در سکوت سنگین غم از دست دادن گلنار، با گریه های گاه و بی گاه خانم های روستا، مزین شد.
ناگهان صدای فریاد بلندی همه را وادار به سکوت کرد.
_گلنار!
صدای پیمان بود. نگاهم سمت ساعت رفت. نزدیک 12 شب بود. چقدر دیر آمدن!.... دیر برای کمک و دیر برای دیدن گلناری که دیگر نبود!
پیمان چنان در خانه را گشود و در آستانه ی در ظاهر شد که هیچ کسی جرات حرف زدن پیدا نکرد.
نگاه پیمان هم خشک شد روی جسمی که زیر ملحفه ی سفیدی به خواب رفته بود.
چند ثانیه ای همانجا کنار در خشکش زد و بعد پاهایش باور کرد که دیگر توان ایستادن را ندارند.
سقوط کرد سمت زمین و با ناباوری در حالیکه آرام آرام میگریست، چهار دست و پا سمت جنازه آمد.
_گلنار.... گلنار جان.... گلنار.... حرف بزن.
ملحفه را از روی صورتش کشید. نگاهش در چشمان بسته ی گلنار بود.
_گلنار.... میشنوی صدامو!
باور نداشت قطعا. سرش را روی سینه ی گلنار گذاشت تا بلکه صدای قلبش را بشنود.
همان موقع حامد هم با ناباوری کنار در خانه ظاهر شد. نگاهش بین من و پیمان چرخید. که با فریاد پیمان، حامد وارد خانه شد.
_حامد کمک کن ببریمش بیمارستان.... شاید هنوز دیر نشده.... حامد کمک کن.
و حامد جلو آمد. نبض گردن گلنار را گرفت و آهسته با بغض، لب زد:
_دیره پیمان.... بدنش سرد شده.... یعنی خیلی وقته که....
وناگهان پیمان بلند و عصبی نعره زد.
_دیر نیست.... میشه یه کاری کرد.... چرا همتون اینجا جمع شدید.... برید خونه هاتون.... زن من زنده است.... گمشید از جلوی چشمام.....
صدای گریه ها برخاست. حامد تنها کسی بود که بازوهای پیمان را گرفت و او را مقابل خودش نگه داشت و همراه فریاد های رفیقش گریست .
_پیمان..... کاری نمیشه کرد.... قبول کن.
اما پیمان هنوز باور نداشت. ناچار حامد گوشی قلبی که کنار تشک گلنار افتاده بود را بدست پیمان داد.
_بیا.... خودت گوش کن.
پیمان لحظه ای مردد شد اما فوری گوشی را گرفت و....
حامد نگاهش سمت من چرخید. بغضی دوباره در گلویم نشست که زیر لب زمزمه کردم.
_حامد!... من نتونستم کمکش کنم.
چشمانش را با غصه ثانیه ای بست که با فرياد پیمان گشود.
_گلناااااااار.... بلند شو.... تو رو خدا..... غلط کردم حرفاتو باور نکردم....
🖌 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•