🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت167 📝
༊────────୨୧────────༊
کلافه مقابلم آن طرف میز مینشیند:
-باید بریم برات خرید، نو عروسی و اونجا باید لباسای مناسب تنت کنی.
تکه کاهویی برمیدارم:
-یعنی اونجا پاساژ و مرکز خرید نداره که مجبورم اینجا خریدامو انجام بدم؟
حرصی تکانی به دستم میدهد:
-پریا اونجا دوستای سهراب با خانواده هاشون هستن، نباید طوری جلوشون ظاهر بشی که خانمانه و آبرومند باشه؟
نیشخندی میزنم و کاهو را میجوم:
-مرسی از اینکه اینجوری داری تخریبم میکنی مامان، مگه تابحال شده من بد لباس یا با پوشش نامناسبی پیش چشم کسی حاضر شم؟ نکنه میخوای تو هواپیما با یه لباس شب آنچنانی تموم طول مسیرو بشینم که تو فرودگاه دوستای سهراب با دیدنم کف کنن و بگن واو (Wow) عجب تیکه ای؟
مادر عصبی شده و این از حالت نگاهش مشخص است، لبخند کجی میزنم و نگاهش میکنم، میخواهد چیزی بگوید که با ورود پدر پشیمان میشود و تمام حرصش را طوری دیگر بر سرم خالی میکند:
-از راه نرسیده ناخنک میزنی به میز؟ اونم با دستای نشسته؟
خنده ام دست خودم نیست، از میز فاصله میگیرم و سمت سرویس میروم، همینطور که دستانم را مایع میزنم به تصویرم درون آینه زل میزنم:
-شهاب من دارم میرم... کاش میشد یه جوری جلومو بگیری... کاش میشد بگی همش یه بازی بود و هاله ای وجود نداره... کاش میتونستی بگی گور بابای حرف بقیه، منم تو رو میخوام...
بغضم سر باز میکند و اشکهای گرمم روی صورتم میریزند، تابحال اینقدر دلم به حال خودم نسوخته بود...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع