♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من#به_قلم_اعظم_فهیمی#پارت53
پله هارو بالا دویدم و در اتاق آرادو بی اجازه باز کردم، به قدری عصبی و پرخاشگر بودم که حتی برام مهم نبود تازه از حموم اومده و فقط یه حوله تنشه، هر وقت دیگه ای بود حتما عذرخواهی میکردم و بیرون میرفتم اما نه حالا و با این اوضاع عصبانیتم.
مستقیم جلو رفتم و تو صورتش انگشت اشارمو تکان دادم:
من باید با شما و خانوادتون چکار کنم آقا آراد؟ رسما زندانی این عمارت لعنتی تون شدم، یا همین حالا هرطور شده منو از اینجا میبرین بیرون یا قید تموم قول و قرارمونو میزنم و میرم میگم که همه چی یه بازیه!
با چشای گرد شده نگاهم کرد و بعد شوکه گفت:
-نباید کاری کنی الناز! تو نگران چی هستی؟ نگران کلاس و دانشگاهت؟ بابای من مدیر همون دانشگاهیه که توش درس میخونی... اصلا نیازی نیست نگران باشی چون پارتی داری به این کلفتی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع