🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سعی دارم مستقیم نگاهش نکنم، نمیدانم چرا خجالت میکشم: -مامان؛ بابارو راضی کرد، خیلی تنها شدم شهاب... مهتاب ازدواج کرده و سرگرم نامزد بازیشه، تو هم که نیستی... خونه خان‌جون اینا هم که نمیشه برم... واقعا احساس خوبی ندارم! لحنمان آرام است تا جلب توجه نکنیم که میگوید: -من بمیرم برات باشه؟ که اینجوری احساس تنهایی نکنی... من مثل کوه پشتتم پریام! میم مالکیتش آتش به جانم میزند، لیوان شربت را درون دستانم جابجا میکنم و به رویش لبخند خجلی میزنم، جادوی نگاهش باعث میشود آرام زمزمه کنم: -دلم برات تنگ شده بود! لبخند جذابی میزند: -اگه بگم من همین الانشم دلتنگتم باور میکنی؟ چشم میبندم: -باور میکنم...