🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با عشق در نگاه هم حل شده ایم که پروا میپرسد: -شام بخوریم؟ فوری به خودم می آیم و می ایستم: -آره منم میام کمک! بهار از اتاقش بیرون می آید، انگار تازه از خواب بیدار شده: -مامانی گشنمه! پروا با مهربانی میگوید: -ای جونم بیدار شدی مامان؟ چشم ولی اول بیا به عمو شهاب سلام بده! با کسلی سمت شهاب می آید و خودش را در آغوش او می اندازد، برای لحظه ای به بهار کوچک حسادت میکنم و با حسرت نگاهشان میکنم که شهاب از روی شانه بهار متوجه نگاهم میشود، لبخند عجولی میزنم و به آشپزخانه میروم. همراه پروا میز شام را میچینیم، تقریبا همه چیز آماده است که مچ دستم را میگیرد و به میز تکیه میزند: -شهاب جواب داد، اما الان تو باید بگی! متعجب میپرسم: -چیو؟ -تو از کی دلت براش رفت؟